ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا



سر سفره صبحانه بودیم که آثار آمدنت پیدا شد. ترسیده بودم. مامان سریع زنگ زد به پدرت و او را هم ترساند! به یک ربع نکشید که پدرت خودش را رساند خانه. با یک تاکسی زرد قناری! نیم ساعت بعد، رسیده بودیم بیمارستان. قرآن کوچکم را برداشتم و سوره ی مریم را خواندم و خودم را سپردم به تقدیری که خدا برایم رقم زده بود. شرایط طبیعی نداشتم پس رفتیم اتاق عمل.

ساعت پنج و بیست دقیقه ی عصر بود که سر و کله ات پیدا شد و صدای گریه ات اتاق عمل را برداشت. پرستار تو را در پارچه ی سبزرنگی پیچید و درحالی که فقط یک کله ی کوچولوی سفید نقلی از بین آن همه پارچه پیدا بود، صورتت را چسباند به صورتم. قربان صدقه ات رفتم و خدا را شکر کردم به خاطر آمدنت.

و اینگونه بود که تو شدی مهندس کوچولوی فضول و نقلی من، شدی همه ی دلخوشی این روزهای من و پدرت. راه رفتنها و شیطنت هایت شد روشنی چشممان و مایه ی خنده و نشاط خانه ی کوچکمان.و مثل توپ کوچکی ازین طرف به آن طرف خانه قل می خوری و توی همه چیز سرک می کشی در حالی که نگاه مظلومانه ای در چشم و لبخند مرموزانه ای بر لب داری و یکی از جذابیت های این روزهایت همین جمع اضداد است! فضول مظلوم! شیطون نجیب! تپل فرز!

فلفل ریزه ی من ! تولدت مبارک 




پ.ن1: سال پیش، این موقع، فکرش را هم نمیکردم خدا چنین فرشته ی دوستداشتنی را در وجودم خلق کرده است. و امسال، که هیچ جنبنده ای در خانه از دستش درامان نیست و هیچ وسیله ای از زیر تیغ جراحی اش جان سالم به در نبرده، به قول لوسی می می خواهم برایش غشششش کنم ! خدا نصیبتان کناد ازین فلفل های خوردنی !


پ.ن2: در 

اینجا نمونه ای از مهندسی های فلفل ما را می توانیم ببینید. از فضولی هایش همین بس که همین مطلب را هم با اعمال شاققققه می نویسم. لپتاپ نیز از دستش فریاااد می زند!با این تفاسیر ما را از دنیای وبلاگداری و نویسندگی معاف دارید!



بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد

به کوه خواهد زد

به غار خواهد رفت


من به این ابیات فریدون مشیری اعتقاد راسخ دارم.

در جایی که علم پزشکی با همه ی اِهِن و تُلُپَش نمیتواند گاهی دردهای ساده ی بشر را درمان کند، و وقتی کودک ده ماهه ات، در سال اول زندگی اش، سه بار سرما میخورد و هرسه بار تجویز پزشک چرک خشک کن قوی ست، چاره ای نمی ماند جز پناه بردن به عنبرنسارا (همان پشگل الاغ ماده ی خودمانی!) و کار مادر درمانده ای چون من، می شود مدام و مدام پشگل دود کردن. 


تعجب من این است که چرا با وجود اینهمه اشتراکات بین طب قدیم و طب جدید، این دو هیچگاه به نقطه ی تلاقی نمی رسند! با وجود این سخن مقام معظم رهبری مبنی بر احیای طب سنتی و تلفیق آن با طب نوین، چرا مدام اطبای طب نوین درحال مسخره کردن روشهای سنتی و روغن و سکنجبین و حتی پشگل! هستند و اطبای طب سنتی، مدام در حال کوبیدن و زیر سوال بردن اساس علم نوین! 

کجا این دو می خواهند دست در دست هم بگذارند و جهانی سالم تر با بیمارانی کمتر را برایمان رقم بزنند؟ 


من اما، ترجیح می دهم در کنار راههای نوین، (در گوشی بگویم تاجایی که مجبور نشده ام، به جای راههای نوین) راه حل مادربزرگانه را در پیش بگیرم و به جای اعتماد به سفکسیم و آموکسی کلاو، جوشانده بنفشه و عناب را برگزینم! و اعتقاد دارم که عقیده ام قابل احترام است!!! 

فکر کنم از آنهایی باشم که دوباره به جنگل پناه خواهم برد! به کوه خواهم زد! به غار خواهم رفت!!!



پ.ن1: نویسنده: مادری درمانده که از ابتدای دی، شروع کرده به مریض داری، و با حال مریض، نقش پرستاری باگذشت و خسته را بازی می کند. و هنوز بعد از یک ماه،صدای خرخرهای حضرت پسر، خواب شیرین را از چشمهایش می رباید!

پ.ن2: امروز تولد پدر خدابیامرزمان است. متشکر میشویم اگر فاتحه ای یا صلواتی برای شادی روحشان بفرستید.




تعجبی ندارد اگر همه (یا اکثر) پستهایم تعلق پیدا کند به علی کوچولو، چرا که این روزها همه ی ثانیه ها و لحظه هایم به او تعلق پیدا کرده. 

و فقط باید یک مادر باشید و یک پسر شیرین و مهربان و نق نقو مثل علی کوچولو داشته باشید تا بفهمید چقدر این تعلق خوشایند و دوستداشتنی ست. 


می گویند مهر مادری، جلوه ی کوچکی از مهر خداست. هرچند قابل مقایسه نیست ولی از خیلی جهات در درجه های پایین تر شبیه است. 


گاهی که علی کوچولویم مشغول بازی و سربه هوایی خودش است، 

مثلا دارد نخ آویخته از لوله ی گاز را (که در خانه ی ما کاربرد نخ پشه بند دارد) دور خودش می پیچد و بازی میکند، 

یا وقتی رفته سراغ جاروبرقی، و سعی می کند با دستان کوچکش، فلسفه ی وجودی این شیء عظیم و عجیب را کشف کند، 

یا وقتی می آید توی آشپزخانه و گیر می دهد به بطری سه لیتری سرکه انگور کنار یخچال و سعی می کند لیسش بزند.


و در همه ی حالات و بازی ها که اکثرشان هیچ ربطی به بازی های کودکانه ندارد و فقط تلاشی ست برای کشف و شهود و شناخت طبیعت و قوانینش!! وقتی خوب از بازی خسته شد، گرسنه شد، یا دلش برایم تنگ شد، نگاهش را می چرخاند دور اتاق تا مرا بیابد. و وقتی مرا هرجایی یافت، با خنده ای شوق آلود مخلوط با گریه، چهار دست و پا می آید به سمتم. 

و آن لحظه دلم قیژژژژژ می رود برای شوقش نسبت به خودم.  و نمی دانم چه سرّی ست در این علاقه ی من نسبت به بازگشت (توبه) علی به سوی خودم


به نظرم این عشق به بازگشت را خدا از طرف خودش انداخته در دل مادرها. خودش هم بازگشت کنندگان را دوست دارد. إن الله یحب التوابین و یحب المتطهرین.


گاه که از بازی های دنیا خسته می شویم، پایمان زخمی می شود، دستمان می خورد به در و دیوار، کلافه می شویم، همان موقع است که خدا نگاهمان می کند و دلش قیژژژژژژژ می رود که ما برگردیم به سمتش و خودمان را بیندازیم در آغوشش.


خدا توبه کنندگان را دوست دارد.



پ.ن. کنیز امام حسینی به رحمت الهی پیوسته. به نام حاجیه خانم شجری. از آن ن نیک روزگار که دنیا کم مثلش را دیده. به انتخاب خودتان فاتحه یا صلواتی نثار روحش کنید.



بالاخره پاسپورت پسرمان رسید. ولی با شش روز تاخیر! طوری که وقتی برای ویزاکردن نماند. (آنقدر برای پیگیری هرروز زنگ زده بودم به پستچی، که وقتی آمد دم در و گذرنامه را داد به دستم، گفت بالاخره پاسپورتتان رسید! و من جوری که انگار پستچی بخت برگشته مقصر باشد با عصبانیت گفتم حالا دیگه چه فایده؟؟)


و ما به هر دری زدیم (دقیقا هر دری که فکرش را بکنید!) نشد که پول سفر اربعینمان جور شود. 


اما این اول داستان نبود. بلکه آخرش بود. اولش از آنجا شروع شد که من ادعا کردم. و ادعای بسیار بدی کردم! 


اول داستان آنجا بود که احساس کردم امسال حتما باید برویم کربلا، و پیش خودم گفتم ما که تا حالا به درد امام زمان نخورده ایم. بلکه برویم و سیاهی لشگر اربعین باشیم.


و این قصه پیش رفت و پسرمان دندان درآوردنش گرفت و زد به بی قراری و پاسپورتی که باید دوروزه بیاید شش روزه هم به زور آمد و سیستم ویزا رفت توی هپروت و ارز گران شد و ما بی پول. هیچ چیز اوکی نبود جز استخاره مان!!! (و باز جای شکرش باقی بود!) و کلی اما و اگر و انقلت دیگر، که چشم ما نرسد به خاک پای زوار اربعین . 


می خواستند به ما بفهمانند که شما گردو غبار نشسته روی لباس زوار اباعبدالله هم نیستید. 

می خواستند رویمان را کم کنند و کم هم کردند! 

تا ما باشیم دیگر ادعا نکنیم. استاد عزیزمان همیشه میگفت بترسید از ادعا، که پدرتان را در می آورد.


خدایا ما را بیامرز به خاطر زیاده گویی هایمان. راستش چیزی به دلمان نیست. فقط حرف لقلقه ی زبانمان شده. مرده باد حرف. مرده باد ادعا.


به قول حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، مَنْ کانَتْ حَقایِقُهُ دَعاوِىَ فَکَیْفَ لا تَکُونُ دَعاویهِ دَعاوِی؟ کسی که حقیقت گویی هایش ادعاى خالى ست، چگونه ادعاهایش ادعا نباشد؟


بنده از همین تریبون می خواهم به حضرت صاحب عصر اعلام کنم که "سیاهی لشگر تو بودن" هم لیاقت می خواهد که ما نداریم. 

خوبان عالم سیاهی لشگر تو می شوند و کوله شان را می اندازند و می آیند به سمت کربلای جدت. ما را ببخش آقا.



پ.ن1: پانوشت اینکه دلمان گرفته. بدجور هم. شاید اگر آبجی زهرا نمی رفت، طاهره نمی رفت، شاید اگر از اول نیت رفتن نکرده بودیم اینقدر دلم نمی سوخت. خواستن و خواسته نشدن بد آتشی ست.


پ.ن2: بزرگترین تفریح این روزهایم این شده که منتظر بنشینم علی کوچولویم صبح از خواب بیدار شود و من از دیدن چهره ی پف کرده اش کیف کنم و بخندم. و بزرگترین تفریح او این است که مثل بچه شیرها از سر و کولم بالا برود و تمرین ایستادگی کند. 

یکی از بهترین تفریحهای من و پدرش هم این است که هر روز 

گذرنامه اش را ببینیم و قربان صدقه اش برویم :)




قارون قطعا اگه تو دوره ی اینترنت زندگی میکرد، به پای شاخای اینستاگرام هم نمی رسید.


هرچی هم عکس کلید صندوقای گنجشو استوری میکرد، یا یهویی پست میذاشت منو کلیدام یهویی!! یا اگه هزارکیلو فالوورم داشت، بازم کسی بود که رو دستش بلند بشه و به ثروتش تفاخر کنه. بازم کم می آورد!


دوره ما دوره ی تفاخره. تفاخر به پول، به ماشین، به شغل بابا، حتی تفاخر به دماغ و لب و لوچه!


میتونی خوشبختیها و ثروت و مکنتت رو استوری بذاری  و آه یه عده رو دربیاری و تو تیم قارون بازی کنی، یا میتونی تذکر بدی و ازین کار متنفر باشی و تو حزب موسی باشی.

 



پ.ن1: قابل توجه قارون های قرن! هرچی هم که کله و گردن بابات کلفت باشه، هرچی هم که حسابای بانکیت درحال ترکیدن باشه، هرچی هم که ریش بذاری اندازه ی ابوبکرالبغدادی، بازهم تفاخر به پول وساعت و موبایل کار قارونه. قارونم در جواب بقیه میگفت من اینا رو با علم و دانش خودم به دست آوردم! قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِندِی. خیلی شبیه جواب امثال شماهاست ها!!!  یه  فکری به حال خودت بکن. میخوای مقابل قرآن بایستی؟ بسم الله.

پ.ن2: ونایی که میگن روش کسانی مث صدرالساداتی روش درست مبارزه نیست! قابل توجهتون که تیم موسی هم مقابل قارون ساکت ننشستن. حداقلش این بود که بهش تذکر دادن که انقدر مغرور نباش. إذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَاتَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَایحُبُّ الْفَرِحِین‌(سوره قصص آیه ی 76)

پ.ن3: بسیار ازین رویه رایج در جامعه عصبانی هستم!

پ.ن4: با وجود تنفر زیادم از اینستاگرام، حضرت آقا متقاعدم کرد که باید تو اون زمین هم فعالیت کرد. بقدر وسع البته.

پس زین پس درآنجا هم خواهم بود بلطف خدا. با آیدی  ragepenhan


بسم الله الرحمن الرحیم


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت نهم )


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هشتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هفتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت چهارم)

ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت دوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت اول)


به محض رسیدن، چادر سفید را از کیف در آوردم و خواستم سر کنم که دیدم مامان و آبجی زهرا بر سرکوبان و جیغ ن، چادر را از دستم گرفتند! آنجا بود که فهمیدم چادر سفید را نباید خود عروس سرش کند. بلکه باید صبر کند تا خواهر شوهر یا مادرشوهر بیایند و چادر را بیندازند روی سر مبارک عروس خانم! (شاید این کار به منزله ی کلاهی باشد که خانواده ی داماد، سر خانواده ی عروس می گذارند! دخترخانما موج مکزیکی لدفن!!!)

و در اینجا بود که خواهرشوهر گرام آمد و چادر کذایی را انداخت روی کله ی ما!

و ما را نشاندند سر سفره ی عقد، و حضرت آقا را کنار دست ما!!

نشستن کنار مرد نامحرمی که قرار است در دقیقه های آتی هم محرم شود و هم همسفر یک عمر زندگی، هم هیجان داشت و هم شرم. مخصوصا روبروی داداش کارفرما!

 

هنوز عاقد نیامده بود. قلبم به طور محسوسی تندتر می تپید. گفتم خودم را مشغول کنم بلکه بتوانم استرسم را کنترل کنم.

 

قرآن را باز کردم، نمی دانستم باید چه سوره ای را بخوانم. سوره ی یاسین را آوردم. چند آیه که خواندم یادم آمد که یاسین را برای مرده ها می خوانند!

 

گفتم سوره ی الرحمن را بخوانم که عروس قرآن است! چند آیه که خواندم دیدم ربطی ندارد! حالا چون الرحمن عروس قرآن است باید عروسها هم سر سفره ی عقد الرحمن بخوانند؟

 

برای بار سوم، سوره ی نور را آوردم. یادم آمد که گفته اند سوره ی نور را ن بخوانند. آیات اولیه درباره ی تعداد ضربه های تازیانه مجرمان بود!  :| رد شلاقهای احتمالی حضرت شوهر در ماههای آینده روی تنم سوخت! اصلا نخواستیم قرآن بخوانیم! به صورت فرمالیته قرآن را باز کردم و این شد که من سر عقدم نه برای کسی دعا کردم، نه قرآن خواندم و نه هیچ کار مفید دیگری !

 

بالاخره عاقد آمد. نسبتا جوانی بود. با کسب اجازه از همگی، ابتدا شاه داماد را کمی نصیحت کرد. از مقدس بودن امر ازدواج گفت، از سنگین بودن وظیفه ی زن و شوهری. (حاج آقا بس است تو رو خدا همه را خودمان میدانیم خطبه ات  را بخوان!)

 

و سپس شروع کرد از سختی های زندگی با سید گفت !!

 

- شاه داماد! همسر خودمم از سادات هستند. زندگی با سادات، سختی های زیادی داره! خیلی باید مواظب باشی که حرفی نزنی یا کاری نکنی که دلشون رو بشکنی.

 

خلاصه آنقدر از سختی زندگی با سادات گفت و گفت و گفت که نزدیک بود خواستگار محترم ما را بپراند! می خواستم به اتاق فرمان اشاره کنم که لطفا میکروفون حاج آقا رو قطع کنید تا داماد را از کرده ی خود پشیمان نساخته ! والا! اینقدر دعا و ثنا کرده ایم کسی پیدا شود ما را بگیرد! این یکی را هم شما منصرف کن .


توی پرانتز بگویم که همیشه  فکر میکردم سر سفره ی عقد پقی خواهم زد زیر گریه. همیشه نگران پخش شدن ریمل توی صورتم بودم. اما الان نه تنها گریه ام نمی آمد، بلکه ریملی وجود نداشت که پخش بشود یا نشود! پس کلا موضوع کان لم یکن تلقی می شد! (راستی چرا دخترها سر عقد گریه می کنند؟)


و عاقد اسم بابا را آورد و خدا بیامرزی نصیبش کرد و از داداش کارفرما اجازه گرفت و سپس شروع کرد به خواندن النکاح سنتی و عروس خانم وکیلم و به صداق 110 سکه طلا و غیره و کذا.


و من دست بابا را با تمام وجود روی شانه ی خودم احساس میکردم. همانجا ازش خواستم برای خوشبختی ام دعا کند.


عاقد برای بار سوم "عروس خانم وکیلم" ش را خوانده بود و منتظر شنیدن "بله" بود که من مث دخترهای شوهری و ندیدبدید قبل از گرفتن زیرلفظی گفتم "با اجازه ی بزرگترا بله" و بعد از آن بود که مادرشوهر گرام زیرلفظی را داد و تبریک گفت. البته این دیگر زیرلفظی نبود! رو لفظی بود K


نفس راحتی کشیدم. دیگر همه چیز تمام شد! حالا دیگر دوران مجردی و ول معطلی جایش را به دوره ی برنامه ریزی و بودجه بندی داده بود!


از همان لحظه (دقیقا از همان لحظه!) سرخوشی و بی خیالی عجیبی به من دست داد. و بعدها فهمیدم که این بی خیالی مفرط ناگهانی به حضرت آقا هم دست داده بوده! دیگر نگران دیر شدن جشن عقد و آرایشگاه و بقیه امور نبودم. مث مرده ای شده بودم که هیچ حسی ندارد!


احساس میکردم سوار بر اسب سپید شاهزاده ی رویاهایم، از پشت سر کتش را گرفته ام و دارم روی ابرهای کومولوس می تازم و هیچ چیزی توی دنیا این احساس خوشبختی را نمی تواند از من بگیرد. (جدا این چه حس خاصی است؟ متاهلان گرامی اگر حسی مشابه این حس داشته اید خواهشا با ما درمیان بگذارید. بنده اگر روزی خواستم ارشد هر رشته ای بخوانم، پایان نامه ام را در مورد این حس غریبِ دقیقاً بعد از عقد می نویسم. لامصب مثل مورفین عمل می کند K )


حلقه ها را رو کردند. حلقه ی من را داده بودیم داخلش چسب بریزند و حلقه ی حضرت آقا را داده بودیم گشادش کنند!


حلقه ی حضرت آقا ولی همچنان برای دستان مردانه اش تنگ بود و به زور توی دستش می رفت . (همان حلقه ی مفقوده که یک موج قرتی وسط نگین هایش داشت و بعدها وقتی به اصرار من دستش کرده بود، معلوم نیست موقع وضو گرفتن کجا جا گذاشت و داغش را روی دلم گذاشت !)


لحظات بعد از عقد به تعارفات مرسوم و تبریکات و هدیه و ماچ و عکس با تک تک اعضای فامیل! گذشت.


و ما منتظر بودیم که کسی بگوید خب حالا دوتایی بروید زیارت! و گفتند! (یادم نیست دقیقا کی گفت) و ما مثل کفتران کاکل بسری که دیرشان شده باشد پروازکنان رفتیم سمت حرم.


دروغ چرا؟ لحظات زیارت را که اصلا یادم نمی آید! فقط یادم است آمدیم توی شبستان حضرت امام و حضرت آقا در حالی که سعی می کرد درزهای شلوارش از هم نشکافد، نشست کنار من و گفت: مامانتون توی لباس فروشی گفت این شلوار تنگه ها! ما گوش نکردیم. ( و این شد که مامان من همیشه همه چیز گفت و ما هیچ وقت گوش نکردیم! نتیجه اخلاقی: همیشه به حرف مادرزنتان گوش بدهید)


نمی دانستم چطور باید برگردم خانه !!! همه ی اعضای خانواده ام را گم کرده بودم. حضرت آقا که این سردرگمی من را دید گفت: هماهنگ کردم که شما با ماشین ما بیاید.


بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم  با این اختلاف  قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!

عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.


جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کرد و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.


ادامه دارد. 


 
پ.ن: فحش ندهید. سعی می کنم قسمت بعدی قسمت آخر باشد !

پ.ن2: این هم

عکس علی کوچولو برای کسانی که تقاضای عکس نموده بودند.





سلام

سری ماجراهای من و حضرت آقا گرچه قبل از بدنیا آمدن علی کوچولو هم روند بسیار کندی داشت، اما بعد از به دنیا آمدنش ، به دلیل مشغله های فراوان بنده، به طور موقت متوقف شد.
قصد دارم ان شالله دوباره شروع کنم به نوشتن. البته با پوزش فراوان بابت اینهمه تاخیر

ماجرا تا آنجا پیش رفت که ما قرار گذاشتیم برای عقد برویم قم، و به دلیل مخالفت خانواده های هردومان، قرار داشت متزل میشد که ناگهان حضرت آقا در هیئت سوپرمن، پرید وسط و ما را نجات داد. ( نویسنده در اینجا دستهایش را در هم گره می کند و چشمهایش قلب قلبی می شود!!)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هشتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هفتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت چهارم)

ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت دوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت اول)



و اما بعد. 

فردای آن روز، دوشنبه بود. یعنی همان روز تاریخی نزول آیه ی هل اتی!

صبح علی الطلوع (آنقدرها هم علی الطلوع نبود البته!) زدم بیرون. دنبال کارهای نکرده. ساعت دو بعد از ظهر قرار بود داداش کارفرما بیاید دنبالمان و من و مامان را ببرد قم. 
استرس عجیبی داشتم. نمی دانستم قرار است بعد از ازدواج خوشبخت بشوم یا نه. به قول قدیمی ها، قضیه دقیقا مثل هندوانه ی دربسته بود که حتی ممکن بود سالها بعد از ازدواج هم درش باز نشود!
اما این وسط فقط یاد و توکل به خدا بود که مرا آرام نگه می داشت. 

مریم قرار گذاشته بودیم برویم مغازه ی عروس دایی برای خریدن چندقلم لوازم آرایشی، آن هم البته به اصرار آبجی مریم. (انصافا اقرارمیکنم که تا قبل از ازدواج، مصرف سرانه ی لوازم آرایشی بنده، به یک عدد پنکک در دوسال می رسید! یعنی کلا تا قبل از ازدواجم توی مود مصرف  لوازم آرایشی نبودم. البته همین الان هم نیستم!)

رفتم پاساژ برای تحویل گرفتن لباس عروس. لباس پانچ شده را تحویل گرفتم و رفتم سر قرار مریم.
لوازمات قرتی گری را به انضمام یک عدد روسری صورتی رنگ خریدیم ( واقعا چرا صورتی؟؟!! مگر رسم نیست که عروسها سفید بپوشند؟؟)

برگشتم خانه. چه خانه ای!!! مثلا قرار بود  شب اینجا مراسم عقدکنان باشد با کلی مهمان! 
خدا خیرش دهاد آبجی مریم را که گفت: "تو برو به کارهای خودت برس. امروز اصلا فکر هیچی نباش. ما خودمون تمیز میکنیم" 
و این شد که من (که منتظر چنین حرفی بودم) کلا زدم به رگ بی خیالی!

تند تند، مثل گربه گیجه، ناهارمان را خوردیم و لباس هایمان را پوشیدیم. (یادم است دقیقا آن روز ناهار گوشت لوبیا داشتیم. گوشت لوبیا معروف ترین و پرکاربرد ترین غذای مردم کاشان است!)

دلم گرفته بود ازینکه همه ی اعضای خانواده ام سر عقدم حاضر نباشند. 
داداش کارفرما آمد با ماشین دنبالمان. با کمال تعجب آبجی زهرا را دیدم که نشسته بود صندلی جلو. از دیدنش بال در آوردم. توی این چند سال هیچوقت اینقدر از دیدن آبجی زهرا خوشحال نشده بودم! دلش نیامده بود لحظه ی عقدم مرا تنها بگذارد.

قرار بود ساعت 2 قم باشیم. و الان ساعت بیست دقیقه به 2 بود که راه افتادیم.
استرسم هر لحظه بیشتر می شد. پشیمانی هایم لحظه ای شده بود. یک لحظه پشیمان، یک لحظه مردد، یک لحظه مصمم!!
در یکی از همین لحظات سه گانه بودم که حضرت آقا پیامک داد. 

-سلام. کجایید؟ حرکت کردید؟

- سلام. بله داریم می دوییم!

-آفرین. تلاشتون قابل تحسینه!

و در اینجا بود که من خندیدم. (درواقع لبخند زدم) و این خنده ی نابه جای من از چشم آبجی زهرای همیشه تیز! پنهان نماند.
+ اگه چیز خنده داری میگه بگو ماهم بخندیم!!

و همه زدند زیر خنده. و من جلوی داداش کارفرما آب شدم از خجالت! و ماله کشان گفتم: نه دوستمه. داره آدرس میگیره بیاد اتاق عقد حرم!! 

 (نمی دانم این بشر چطور مخفی ترین و ریزترین چیزها را می بیند! مثلا از آینه ی صندلی جلو، لبخند مرا هنگام نگاه کردن به گوشی!)

 استرس دیر رسیدن به اتاق عقد هم به استرسهای قبلی اضافه شد!

حضرت آقا نیز وضعیت نابسامانی مشابه ما داشتند. به طوری که بعدها فهمیدم به دلیل پیدانکردن اتاق پرو، کنار خیابان حرم، کنجی پیدا کرده و کت و شلوارش را همان جا پوشیده! و بعدها هر وقت رفتیم قم، بی استثنا جای مذکور را به من نشان داده و خاطره ی تکراری اش را تعریف کرده! (باعرض پوزش از حضرت آقا!)

رسیدیم حرم، ماشین را توی پارکینگ حرم پارک کردیم و پریدیم بالا. حالا این وسط دربدر دنبال اتاق عقد حرم می گشتیم و پیدایش نمی کردیم. 

بالاخره یافتیمش!
اتاق عقد، جایی بود در طبقات بالا. 

توی راه پله ها حضرت آقا را دیدم و سلامی وسط هوا انداختم. موهایش را خیلی کوتاه کرده بود. همیشه همان مدل دوست ناداشتنی را می زند. و همیشه هم با اعتراض من مواجه می شود!

رفتیم بالا. اتاق عقد اتاقی بود حدودا بیست سی متری. روی دیوارش بنری نصب شده بود که از خانواده های محترم درخواست می کرد از سوت و کل کشیدن، دست زدن ، ریختن نقل و گل و این دست قرتی گری ها خودداری بفرمایند و به جایش فقط صلوات بفرستند.

از طرف حضرت آقا، کل خانواده و فوامیل قمی اعم از خاله و دخترخاله و غیره و ذلک (که هنوز نسبت خیلی هایشان را نمی دانم!) آمده بودند. و از طرف ما، یک سوم خانواده، جاری آبجی زهرا (که ساکن قم بودند) و دوتا از دوستهای من که آن هم بعد از عقد رسیدند! 

به محض رسیدن، چادر سفید را از کیف در آوردم و خواستم سر کنم که دیدم مامان و آبجی زهرا بر سرکوبان و جیغ ن، چادر را از دستم گرفتند! آنجا بود که فهمیدم چادر سفید را نباید خود عروس سرش کند. بلکه باید صبر کند تا خواهر شوهر یا مادرشوهر بیایند و چادر را بیندازند روی سر مبارک عروس خانم! (شاید این کار به منزله ی کلاهی باشد که خانواده ی داماد، سر خانواده ی عروس می گذارند! دخترخانما موج مکزیکی لدفن!!!)

و در اینجا بود که خواهرشوهر گرام آمد و چادر کذایی را انداخت روی کله ی ما!
و ما را نشاندند سر سفره ی عقد، و حضرت آقا را کنار دست ما!!

ادامه دارد.


پ.ن1: اکنون که این مطالب رو می نویسم، در حال خواب کردن علی کوچولو روی پامم! 
دیگه بینید من کی ام!!

پ.ن2:

در اینجا می توانید نمایی از اتاق عقد حرم را مشاهده بفرمایید. عکس از همان روز تهیه شده




کوچمون آش رشته پختن، یادشون رفته آردش کنن

درنتیجه انقدر شل و آبکی بود که اگه قلاب مینداختی قشنگ سه چهارتا ماهی میومد بالا! 

از پیازداغ و حبوبات هم چندان خبری نبود، بهرحال گرونیه!

علی و زینب که رسما با ماکارونی اشتباه گرفته بودن، نشسته بودن رشته ها رو با دست میگرفتن میخوردن!

با همه این تفاسیر نذر شون قبول


و من آموختم که برای قبول شدن در آزمون رانندگی، علاوه بر نذر، باید موقع دنده عقب کاملا برگشت، دیدن تو آینه جلو بی فایده س!


افسره از ته دل دوست داشت قبولم کنه، رانندگیم چششو گرفته بود، طوری که موقع پیاده شدنم گفت شما قابلیتش رو داری که خیلی زود قبول بشی، ولی ردت میکنم که دیگه یادت نره موقع دنده عقب برگردی عقب رو نگاه کنی!

گاهی وقتها یه نگاه میتونه پنجاه و پنج تومن براتون آب بخوره، پس برادرم نگاهت!


اصلا روایت داریم کسی که تو آزمون رانندگی رد شده، از فرط دل شکستگی تا 24ساعت مستجاب الدعوه است!

به اینجور آدما زیاد التماس دعا بگید!


+دختره دفعه پنجمه امتحان میده، موقع پیاده شدن دنده رو خلاص نکرده، بعد میگه من گفتم این باقرزاده با من لجه! میدونستم قبولم نمیکنه!!

ماهیچ-ما نگاه.


این اولین سفر دونفره ی ماست، مادر و پسری!

سفر به شهر پلها (سی و سه پل، پل خواجو، پل فی، پل وحید! و الخ) میرم به دیدار یاران قدیمی،  فوامیل دور، رفقای مومن ارزشی!

اصفهان رو دوست دارم، چون میتونی تو میدون امامش، برای چند ساعتم که شده، از شر بلوای مدرنیته، به کاشیای  مسجد شیخ لطف الله پناه ببری، یا میتونی خود شاه عباس بشی رو تخت عالی قاپو و فارغ از هیاهوی تاج و تخت بشینی به تماشای چوگان بازی، یا شایدم بشی یه زن پوشیه زده ی  عصر صفوی، که اومده واسه جهاز دخترش مس قلمزنی بخره!

اصفهان رو دوست دارم چون منو میبره به فضای سنتی سیصد چهارصد سال پیش، وقتی بشر به جای نون لواش، هر روز صبح، نون سنگک دورو خاشخاشی میخورد ،ظهر قیمه ریزه و اشکنه میزد به بدن و شب، سرش رو به جای گوشی موبایل، رو بالش پنبه میذاشت، آخر سرم سرش به سجده ی شکر میرفت رو مهر.


فقط خداکنه این پسره از دماغمون در نیاره سفر نوستالژیکمونو!


تفاوت جامعه ی احساسی و جامعه منطقی در رفتار خرید مردم مشخص میشه

جاییکه وقتی شایعه ی گرونی بنزین رو میشنوند، مردم احساسی میریزن تو پمپ بنزین و تا خرخره تو باکشون پر می کنن

ولی جامعه منطقی با شایعه ی گرونی، از حد نیازش هم کمتر مصرف میکنه تا قیمت برگرده سرجاش!


آخه برادر من! مگه اون باک چقد جا داره؟؟؟ دیگه روغن مایع نیست که ده تا ده تا بخری انبار کنی! فوقش تا یه هفته دیگه بنزین داری، آخرش که چی؟؟؟



یکی از محبوب ترین اعمالی که تو مفاتیح وارد شده مربوطه به شب اول ماه رمضانه

همون سی تا مشت آب یخ و گوارا منظورمه


یادش بخیر مجرد که بودم تنها عملی که تو کل مفاتیح بهش مقید بودم همین بود که برم تو حیاط باصفای خونه پدری و سی تا مشت آب (مشت که نه، در واقع سی تا بیل آب) بریزم  تو صورتم، همچین که ششام  حال میومد.



یادش بخیر، کجایی مجردی؟؟


امسالم  نه تنها نتونستم آب بریزم تو صورتم، بلکه دم سحر علی بیدارشد و زد به گریه، حتی سحری هم نشد کامل بخورم. فلذا الان میتی هستم که نگاهم رو از رو عقربه بزرگه برنمیدارم!


از جمله کارهای روتین هرروزه ام اینه که کتاب چشم قلمبه ی علی رو بازکنم و تو هوا و با آهنگ بخونم: سیب زمینی فامیله با سیبهای درختی!


علی هم دست بکنه تو سوراخ چشم سیب زمینی بخت برگشته!


واقعا از نظر علمی سیب زمینی فامیله با سیبهای درختی؟؟


بعد از کلی بالا و پایین کردن و کوبیدن تو کمر هندونه های مغازه، یکی انتخاب کردم که از مجموعه معیارهای هندونگی، فقط #هندونه_بودن رو داره، یعنی جوریه که میتونی با قطعیت بگی خیار یا موز نیست!

یه نسبت فامیلی دوری با هندونه های دیگه داره!(پیرو پست قبلی)


اسطرلابِ هندونه شناسیِ من از کار افتاده یا کلا هندونه خوب دربازار موجود نمیباشد؟؟


جالبه که همچین هم ژست گرفته بودم که خانمه درحالی که چشاش قلب قلبی شده بود روبه من میگفت:بلدین هندونه سوا کنین؟»


یکی از آشناهامون برا پسرش رفته بود خواستگاری، پسندش نشده بود، میگفت فرهنگمون بهم نمیخوره.

 پرسیدیم چطور؟ گفت آخه دختره یه خیار برداشت، پوست گرفت، یه برش طولی از وسط بهش زد، من ازینکارش خوشم نیومد، بهتر بود برش عرضی میزد و حلقه حلقه میکرد!


به همین سوی چراغ! ازون به بعد همیشه تو مهمونیا نگرانم نکنه به خیاری برش طولی بزنم و بی کلاس بنظر بیام!



به جون همین وبلاگ که میخام دنیاش نباشه اگه ذره ای خالی بسته باشم!



و ما به شدت و با تمام قوا در حال حمله بودیم، که باد صبا با یه ضدحمله، ما رو غافلگیر کرد. باید بگم که رکب خوردیم!


این چه اخلاق بدیه که بادصبا داره که هرروز یکی دو دقیقه زودتر از دیروز اذون میگه؟؟ شاید یکی هنوز شربت خاکشیرش رو نخورده باشه!



اصلا همین که کارگردان این فیلمه،رضا یزدانی رو بعنوان بازیگر آورده،یعنی خدا به اندازه کافی زدتش ! ما دیگه لازم نیست چیزی بگیم.

دیگه نگیم از اینکه تنها حربه کارگردان برای جذب مخاطب و پوشوندن ضعف های فیلمنامه،انتخاب دخترای خوشگل و گنجوندن  عاشقانه های تکراری و کلیشه ای توی فیلم بوده!


چی میشه که برای پرداختن به موضوع حجاب، از المانهای بی حجابی و آرایشهای غلیظ و عشوه های بی حدومرز و روابط باز محرم ونامحرم استفاده میکنیم؟؟ بعد انتظار داریم تاثیر بذاره عایا؟؟؟




یادمه بچه که بودم، بابا یه رادیوی چوبی بزرگ داشت که گذاشته بود تو آشپزخونه.

سحرای ماه رمضون چه کیفی میکردیم وقتی ازش صدای دعای سحر پخش میشد.

بعد از رفتن بابا، دیگه هیچوقت حس سحر، اون حس سحر قبلی نشد.




امسال با وجود هفت تا سحری که گذشته، هنوز ما دعای سحر رو تو خونه نشنیدیم! چرا که مراسم سحری در سکوت کامل خبری برگزار میشه!




داداش بزرگه استاد دانشگاهه

امشب یه چیزی تعریف کرد که به کل از این نسل دانشجو ناامید شدم، انگار چیزی از جنس مادرانگی ته دلم لرزید.

میگفت دختره میشینه تو سالن دانشکده، تکیه میده به دیوار، پاهاشم دراز میکنه، بماند که شلوارش تا وسط ساق پاشه و پاهاش پیداست، وقتی میبینه داری میای، حتی پاهاشو جمع نمیکنه که رد بشی! همینقدر نابود! همینقدر بی ادب!


داداش بزرگه عضو هیئت علمیه، جوانک هم نیست، محاسنی داره و مشخصه که استاده، یعنی کسی با دانشجوها اشتباهش نمیگیره


مادرو پدرا چی یاد این نسل دادن جز زبون درازی و بی ادبی و طلبکاری؟؟؟


برای بچه هام بشدت نگرانم، یه چیزی ته دلم می لرزه. 


یکی از ذوق مرگ شدگی های زائد الوصفی که فقط خانمها درکش میکنند، اینه که  ازت دستور پخت غذاتو تو مهمونی بپرسن!
و اگه اون مهمون از قوم شوهر باشه که دیگه ذوق مرگی به ذوق_خفگی تبدیل میشه!

چرا هیشکی به من نگفت نوشته ام خراب شده؟؟؟ همتون با اشتیاق خوندینش فقط؟؟؟ 
از ویژگی های عجیب گوشیم اینه که کلماتی که من مینویسم رو باهم ترکیب میکنه و کلمه جدید میده بیرون!جای حداد عادل خالی!


یعنی فی الجمله نمانده راهی که ما برا کشتن پشه هامون امتحان نکرده باشیم!

از پیف پاف های مختلف، ه کش برقی،چسب پشه و حتی چسب مووش! ولی پشه ها پایگاهشونو محکم حفظ کردن و قصد تسلیم شدن ندارن!

منتظرم دو  سه روز دیگه اینا یه سم آدمیزادکش بریزن تو خونه و ما رو تارومار کنن، بعد خودشون سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنن!


شاید باورتون نشه، ولی من مطمئنم که آه جانسوز من بوده که دامان فردوسی پور رو گرفته!

همون دوشنبه شبایی که از خستگی چشمام میسوخت، پتو رو میکشیدم روی سرم ولی از صدای فردوسی پور که تو خونه میپیچید خوابم نمیبرد و در حالی که دندان به دندان کین میخاییدم، باغضب  میگفتم ساکت شی الهی عادل!

وی سرانجام برای همیشه ساکت شد!


پیرو گلودرد بامنبع نامشخصی که یه هفتس امونم رو بریده، امروز به خفقون رسیدم و صدام به کلی قطع شده.

حالا فک کنید من که روزانه اینهمه  باعلی حرف میزنم، چطور منظورامو بهش میرسونم!فقط یه آواهای اهنجاری از ته گلوم میاد بیرون.

خدایا شکرت بخاطر تارهای صوتیمون


یهو دلمون هوای اردهال کرد، زدیم از خونه بیرون

اردهال زیارتی داره و قتلگاهی در چهارکیلومتری زیارت، دقیقا وسط کوه.

جایی که حضرت سلطانعلی بن محمدباقر علیه السلام، از شر حاکم وقت، به اونجا پناه میبره و پشت تخته سنگی پناه میگیره که نیروهای حاکم سرمیرسن و با لب تشنه سر از بدن حضرت و یارانش جدا میکنن. وبعد مردم میان بدن آقا رو میپیچن تو قالی و میبرن اردهال دفن میکنن.

هیچوقت نمیرفتیم قتلگاه، این بار قصد کردیم بریم

جایی بود وسط کوه، یه جاده مستقیم کشیده بودن تا اونجا و بعد کلی پله تا اون بالا.

روی تخت سنگی که سر مبارک حضرت رو جدا کردن، یه ضریح ساختن

یعنی دل آدم ازین همه غربت اهل بیت کباب میشه. بخاطر رستگاری ما آواره میشن،کشته میشن، یکی کفنش میشه بوریا، و یکی قالیچه!



شاید موقعی که مردم عاشق اهل بیت بودن و حکام دشمنشون، کسی فکرشم نمیکرد که روزی قدرت مردم به حاکما بچربه و اینجا بشه بارگاه! الحمدلله در زمونه ای زندگی میکنیم که حب اهل بیت جرم نیست.


هنوز تو عمرم اینجوری قرآن سر نگرفته بودم!

که وسط بک یا الله» گفتن ها، نقش شورای حل اختلاف بین علی و دخترخاله اش زینب رو ایفا کنم که کی بطری آب صورتی دستش باشه، کی بطری سبز!

و وسط بمحمد بن علی» گفتن هام، ماشین قدرتی رو از کیفم دربیارم، و بدم به علی، تا بلکه قائله رو بخوابونم ! بعد که ببینم اوضاع بدتر شد، کرم کوکی رو بدم به علی و ماشین قدرتی رو بدم به زینب!

و وسط بعلی بن محمد» گفتن ها، علی بزنه زیر گریه، و من سریع و نجویده خدا رو به حق بقیه معصومین قسم بدم و قبل از مداح تمومش کنم!

بماند که قبلش چطوری تو راه و نیمه راه - درحالی که داشتم پشت سر زبل خان راه میرفتم تا نکنه دسته گل جدیدی به آب بده - جوشن کبیر خوندم!

بعد به خودم دلداری میدم که اگه خدا اوس کریمه، بلده این شکسته بسته ها رو هم قبول کنه!


یه بار رفتم کلاس نویسندگی

استاد از همه میپرسید که چه فعالیتهای درراستای نوشتن دارن،

من گفتم یه وبلاگ دارم که توش مینویسم.

استادباتعجب پرسید: مگه وبلاگها هنوز زنده اند؟؟؟


یعنی هممونو با فک و فامیل رییس بیان شست، انداخت گلو بند!


علی منو به کنه این حدیث رسونده که الانسان حریص علی ما منع»


ازونجایی که پسرم شده عاشق تشت کوچولوی حمام که من گاهی لباسای علی رو میذارم توش

و علی فک میکنه چه رازی نهفته اس در اینکه من این تشتک رو ازش میگیرم!

تا چشم برمیگردونم میبینم یواشکی رفته از تو حمام تشت رو آورده، بغلش کرده،زیر چشمی منو نگاه میکنه 



نمیدونم چه سریه که بازیگرای هالیوود یکی یکی دارن ازدواج میکنن و بچه میارن و به مادر شدن افتخار میکنن

بعد بازیگرای ما، مهر مادریشونو خرج سگ و شغال میکنن! 


اگه قرار باشه طبق متدهای روز دنیا هم پیش برید دیگه این اداها خز شده، یه ادای جدید دربیارید بخندیم! 


رمضان هم گذشت.

یادمه بچه که بودم، داداش بزرگه میگفت عید فطر که میشه،  وقتی میگن الحمدلله علی ما هدانا و الی اخر، انگار یه پارچ آب یخ رو سر آدم خالی میکنن که ایوای! رمضان هم گذشت. 

انگار کم کم دارن آب یخ رو سرم خالی میکنن

رمضان هم گذشت و من آدم نشدم

اصلا نفهمیدم چی بود، چی شد! 

به قول استاد بخشی اصلا اینجا کجاست؟ من کی ام؟؟ تو کی هستی؟؟ (اینقدر من در درک عظمت این ماه نابودم!)

خدایا من که نفهمیدم چی شد و چی بود که گذشت، ولی تو به حق حسینت نذار دست خالی ازین ماه برم بیرون.


خدا رحمت کنه روح بلند حضرت امام رو که ما هر عبادتی تو جمهوری اسلامی انجام بدیم، ثواب اصلیش میرسه به بلندای روح ایشون



نشستم و با خودم سنگامو واکندم.

نشستم با خدا حرف زدم. 

گفتم ببین خدا! همه ی خانواده رو بستنی سنتی میدم. اونم بستنیِ سنتیِ پرخامه ی سه رنگ! ازونا که هی استخوناش میاد زیر دندونت و قیژقیژ میکنه! میدونی که کمم نیستن! بیست نفری باید پیاده بشم!

احساس کردم یه "فقط همین" ِ خاصی تو نگاهشه

گفتم خب پنج تا یاسین هم میخونم!

دیدم باز یه جوری نیگا میکنه

گفتم خب باشه ده تومنم میدم خانم ط، برای صدقه. دیگه نه نیار! انصافا وسعم بیش از این نیست! فقط هرجور شده قبولم کن. دیگه نرم باز افسر بگه برو هفته ی بعد بیا ها!!! تو رو جون عزیزت! من بچه دارم. نمیدونم این شفتله رو باز پیش کی بذارم برم آزمون بدم. تو رو خودت.

دم رفتنی هم یه نادعلی خوندم و گفتم دیگه هرچی کردی و کرمت! 

یعنی به خودم گفتم میرم برای قبول شدن. یا علی مدد!


و قبول شدم. 


الحمدلله علی ما قَبِلنا!




آقا ما نذرمونو ادا کردیم

همین امشب، تو مهمونی آبجی مریم، رفتیم دوکیلو بستنی به انضمام یه پاتیل فالوده خریدیم برای ذی القربامون(حضرت آقا گیر داد که فالوده هم بدیم،اعتقاد داشت زشته! بعد هم که من مخالفت کردم قول داد که خودش فالوده رو بخره، الان زده زیر قولش. ینی ترامپ هم به این سرعت زیر حرفش نمیزنه :| )

بستنیش درسته که سه رنگ نبود، ولی جاتون خالی پرخامه بود و خوشمزه (دلتون نخاد یه وخ)

برای اونایی که دنبال حساب و کتابش بودن عرض کنم که دوکیلو بستنی شد 46 تومن، به اضافه فالوده که شد 24 تومن، میکنه به عبارتی 70 تومن وجه رایج مملکت که نوش جونشون باشه. 


من اعتقاد دارم بهترین نذر، نذریه که باهاش کسی رو خوشحال کنی، بستنی هم که بالذات فرحزا هست، زعفرونی هم که باشه دوبله شادی آوره!


حالا وجه جالب ماجرا اونجا بود که بعدازین که مهمونی تموم شذ، زنداداشم تو ماشین میگفت خب مبارک باشه، شیرینی گواهینامتو کی میدی؟

من : :|

حضرت آقا: :[

بستنی فروش سر کوچه: :))

کارت عابربانکم :((



گرچه کلا اهل آرایش کردن و بقول قدیمیا آدار_وادارهای روزانه نیستم و اعتقاد دارم که زیبایی باید طبیعی باشه و آرایش فقط آسیب رسوندن به پوسته، اما یه کار آرایشی رو خیلی دوست دارم و اون مااه لایه برداره!

یعنی بعد از استفاده کردن از این ماسک، علاوه براینکه پوست یکی دو درجه روشنتر و زیباتر میشه، احساس میکنی یکی با کاردک افتاده به جون پوستت و سلولهای خراب و مرده رو کنده و پوست جدید اومده رو. انقدر حس طراوت داره که فکر میکنی پوستت داره از عمق ریه هاش نفس میکشه!

البته این عمل لایه برداری رو میتونید با سفیداب هم انجام بدید، و از نتایجش لذت ببرید.

درضمن برای آقایون هم مفید هست که مدام در معرض آفتاب و سوختن سطحی سلولهای پوست قرار دارند.


بعد اینهمه سال فعالیت، ینی بیان یه اپلیکیشن برا موبایل نداده بیرون؟؟


این چه وعضشه؟؟چرا مسئولین پاسخگو نیستن؟؟


پ.ن1: من کاملا بی دعوت در پویش شرکت کردم، حس اون چتربازی رو دارم که بی دعوت میره یه عروسی، به فامیل عروس میگه من فامیل دومادم، به فامیل دوماد میگه من فامیل عروسم. فقط خدانکنه عروس و دوماد فامیل ازآب دربیان!


پ.ن2:اگه همتون مثل من اینقدر چکشی و بی تکلف در پویش شرکت میکردین، الان رییس بیان یه تی به سایتش داده بود!


نمیدونم این چه سیستمیه که ماها اصولا خانوادگی مریض میشیم.

اون هفته حضرت آقا از دلدرد و مریضی کارش به بیمارستان کشید و امروز من رفتم زیر سِرُم

و هم اکنون از زیر سرم براتون پست میذارم، یه همچین بلاگر وظیفه شناسی هستم من!



ینی سرم زدن با وجود علی، بعد از کار در معدن سختترین کار دنیا شناخته شده!سه نفر باید کنترلش کنن که شیرجه نزنه سمت شیلنگ.


بانک کارگشاییِ بانک ملی، یه وام اورژانسی داره، طلاهات رو بعنوان وثیقه میذاری، به میزان طلا، مثلا چهار تومن بهت وام میدن (فوری در همون لحظه)

بعد سر سال، چهار و هشتصد باید بدی به بانک، طلاهات رو آزاد کنی.


یکی منو توجیه کنه اگه این ربا نیست پس چیه؟؟ اصلا ربا چه شکلیه؟ چه رنگیه؟؟


پ.ن1: و ما اتیتم من رباً لیربو فی اموال الناس فلا یربوا عندالله
اگه فک میکنید ربا پول رو زیاد میکنه، خیال خامی دارید، خدا ربا رو زیاد نمیکنه. سوره روم، آیه 39
پ.ن2:  اصولا اهل وامهای این شکلی نیستیم، ولی به عینه دیدم همون یه باری که همچین وامی گرفتیم، پولمون دود شد، کانه هیچ پولی درکار نبود! پوچ پوچ. دیگه پشت دستمونو داغ زدیم که ازین واما نگیریم

توضیحیه: در رابطه با پست قبلی باید عرض کنم که اشتباهی قسمت نهم را لینک دادم. در حالی که قسمت دهم هم قبلا نوشته شده بود. پس کسانی که قسمت دهم را نخوانده اند، اول لینک زیر را بخوانند. 


ما

جراهای من و حضرت آقا . (قسمت دهم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت نهم )


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هشتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت هفتم)


ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت ششم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت پنجم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت چهارم)

ماجراهای من و حضرت آقا (قسمت سوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت دوم)

ماجراهای من و حضرت آقا . (قسمت اول)



بلند شدیم برویم که یکی پرید جلویمان و شروع کرد عکس گرفتن. راستش ناراحت شدم. احساس میکردم  با این اختلاف  قدی مان و نداشتن کفش پاشنه دار توسط من، قطعا عکسها را برای بخش فان قضیه می خواهند. زیادی حساس شده بودم!

عکس گرفتنشان که تمام شد با تمام قوا شروع کردیم به راه رفتنی شبیه دویدن. دیرمان شده بود.

 

جایی وسط محوطه ماشینشان را پیدا کردیم و من و حضرت آقا به انضمام خواهر شوهر گرامی چپیدیم عقب پراید. در آن لحظه در کنار آن دو عنصر نسبتا درشت، فقط می توانستم احساس خفگی و له شدگی درجه ی 3 داشته باشم. نفسم به زور بالا می آمد.

 

شوهرخواهرشوهر، سعی کرد از راهی میانبر بزند بیرون تا زودتر ما را به ولایتمان برساند، اما دریغ، که افتادیم توی ترافیک عجیب و غریبی که هیچ مفری نداشت! 

چندبار به خودم فحش و لعنت و ناسزا فرستادم که چرا با داداش کارفرما نرفتم، مخصوصا که وقتی زنگ زدم به آبجی، فهمیدم آنها یک ساعتی زودتر از ما رسیده اند.

دیدم چاره ای نیست! به هرحال در این گلوگاه تاریخی گیرافتاده ایم و هرچه دست و پا بزنیم بیشتر در گل فرو می رویم، پس سعی کردیم بی خیال شویم و دل بدهیم به صحبتهای حضرت یار! 

به حضرت آقا گفتم "خواهشا با من حرف بزنید که من خوابم نبره که وضو دارم و دیگه تو آرایشگاه نمیتونم وضو بگیرم." و او هم از خدا خواسته شروع کرد به حرف زدن. از هر دری می گفت. دقیقا یادم نیست در آن لحظات چه حرفهایی بینمان ردوبدل شد، اما قاعدتا کسی در چنین موقعیتی حرف حسابی نمی زند! فقط یادم می آید که از بسیج گفتیم و بی برنامگی :| یعنی ما دو عنصر، در آن لحظات هم دست از دغدغه ها و انتقادات اجتماعی مان بر نمی داشتیم!  

با هر زوری بود، خودمان را رساندیم کاشان، حالا دیگر ساعت حدود هفت بود، مهمان ها همه توی خانه ی پدری منتظر ما، و ما زیر تیغ آرایشگر. 

نمازم را "هم جویدم" (این لفظ "هم جویدن" لفظی ست کاشانی که به سمبل کردن و تند تند نماز خواندن می گویند) و نشستم به آرایش شدن. 

حالا مدام از خانه زنگ می زدند. انگار مهمانها حوصله شان سر رفته بود! 

شاید حدود ساعت هشت بود که آماده شدم، داداش کوچیکه به همراه حضرت آقا آمدند دنبالمان. رسیدیم دم در خانه. مادرشوهرِ آبجی مریم داشت دم در اسفند دود میکرد که ما را دید و شروع کرد به کل کشیدن.

 از ماشین که پیاده شدم، حضرت آقا عزم رفتن کرد که با ممانعت مادر و خواهرش مواجه شد، گیر داده بودند که بیاید داخل و قدری بنشیند تا مهمانها ببینند داماد چه گل پسر نازی ست! از آنها اصرار و از حضرت آقا انکار که بالاخره کشیدندش توی خانه. و حضرت آقای خوشتیپ من،که در این لحظه از خجالت سیاه شده بود، شانه به شانه ی من وارد خانه شد. از هر طرف کل و سوت و جیغ و دست و هورا بود که به هوا می رفت. و من با آن کفش های پاشنه میخیِ کذایی، و با آن دامن فنری که از هر محور یک متر و نیم را اشغال می کرد، باسرعت از میان جمعیتِ مذکور عبور میکردم. و هیچ حواسم نبود که داماد را دم در اتاق جا گذاشته ام!! از اتاق فرمان اشاره کردند که "ای خاک برسرت! برگرد! باید با داماد باهم بیاید تو!" و من برگشتم و به چهره ی سیاه شده ی حضرت آقا نگاه کردم که از فرط استیصال نمی توانست قدم از قدم بردارد و فقط با چشمهایش به من التماس میکرد که برگرد!! نرو!! 

و من از این کار خودم غش غش خندیدم و برگشتم. و همه ی جمعیت هم! رو به همه گفتم "والا من تجربه ندارم! نمیدونم باید چیکار کنم" 

و ما دوباره، این بار دست در دست هم و پا به پای هم، تونل وحشت را پیمودیم! تا رسیدیم به مبل مخصوصمان که سه چهارتا پیرزن هم رویش لمیده بودند. (و عجیب که یکی از پیرزنها تا آخر از جایش جم نخورد! حاج خانم! شاید ما بخواهیم عکس یادگاری دونفره بگیریم!!! شاید بخواهیم حرف خصوصی بزنیم!) 

بعد از سلام و علیک کردنهای معمول و لبخند زدن های تصنعی، عاقد را آوردند تا به صورت فرمالیته دوباره خطبه ی عقد را بخواند. 

فامیلی اش عندلیب بود و شاید هم به همین دلیل مثل عندلیب شروع کردن به چهچه زدن و  زیر صدایش کشیده بود و نیم ساعتی خشِ صدایش گوشها را نوازش میداد! دوباره بله ای از ما ستاندند و آن دفتر خرسِ گنده را آوردند تا امضا کنیم. و مگر امضاها تمام میشد؟؟؟ بیخود نیست که ملت نخوانده امضا می کنند، اگر کسی بخواهد همه ی این مفاد و بندنامه ها و تعهدات را بخواند، تا پاسی از شب باید مشغول امضا کردن باشد. 

و جالب این که آخرش یک امضا جا گذاشتم، و چند روز بعد از عقد، عندلیب زنگ زد که بیایید یک امضا را جاگذاشته اید! حضرت آقا خوشمزگی میکرد: "از بس اون لحظه هول بودی که منو به دست آوردی، امضا رو جا گذاشتی!"

قصه ی ازدواج ما تمام شد، اما این پایان ماجرا نبود. بلکه آغاز راهی بود که باهم شروع کرده بودیم و خواستیم ازین نقطه به بعد، دنیایمان را باهم بسازیم. از آن روزها حدود پنج سال گذشته و پسرکی بازیگوش و دوستداشتنی به جمع ما اضافه شده. پسری که معنای خوشبختی عمیق را به من چشاند. 

مریم خدابیامرز (خورشید شب) اصرار داشت از اولین هایمان بنویسم. سعی میکنم در پست های مجزایی، قابل پخش هایش را برایتان بگویم. 

مرا ببخشید اگر وقتتان را تلف کردم و این ماجراهای سریالی به دردتان نخورد.(گرچه خیلی سعی کردم آموزنده و اخلاقی باشد) و بخاطر تعلل های پیش آمده عذر می خواهم، چرا که در برهه ی زمانی خاصی شروع کردم به نوشتن، و نوسانات زیادی در این بین پیش آمد. 

 

روزگار همه تان سبز. خوشبختی تان مستدام

یاعلی مدد

 


پلان یک:

پیامبر اکرم فرمودند: هر خانه ای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانی اش می­شود و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمیگردد.


پلان دو: امام به بعضی از خانم های فامیل که می خواستند وضع حمل کنند، می فرمودند: دعا‏‎ ‎‏کنید که بچۀ شما دختر باشد. برای اینکه دختر به مراتب بهتر از پسر است. کسی که دختر‏‎ ‎‏ندارد یعنی اولاد ندارد.


‏‏علاقه آقا به دختر خیلی زیاد بود؛ یعنی به کسانی که فرزند دختر داشتند، می گفتند: آن‏‎ ‎‏چیزی که مهم است دختر است». همیشه می گفتند: آن کسی که مورد علاقه می تواند‏‎ ‎قرار بگیرد دختر است». شاید به همین خاطر بود که عقیده داشتند از دامن زن مرد به‏‎ ‎‏معراج می رود.



روزتون مبارک گل دخترا
خداوندا به خانه ماهم رحمتی ارزانی دار. لدفن


میگما

این خارجیا که اینقدر متمدن و بافرهنگن، چرا نمیتونن درک کنن که هر کشوری فرهنگ مخصوص به خودشو داره، مثلا تو یه فرهنگی شاید دست دادن خانما با آقایون قبیح باشه، آر یو آندرستند؟؟؟


هشتگ اون آقائه که رفته مدال بده به دختر ایرانیه، دختره دست نداده این ضایع شده مث بچه ها قهر کرده!

قبول دارم هشتگش یه کم طولانیه!


اصلا به نظر من این دوربین سلفی موبایلا، کار اسراییل بوده!

میدونسته ما مملکت دماغ قشنگاییم، این کارو کرده که وقتی عکس سلفی میگیریم دماغ خودمونو سه برابر ببینیم، بعد اعتمادبنفسمون بیاد پایین و از خودمون بیزار بشیم. و او با خیال راحت بهمون حمله کنه!


وگرنه چیه کارکرد اون عکس کک مکی با اون دماغ قد آجر!


نمیدونم چرا تازگی هرچی توی وبلاگ مینویسم (دقیقا هرچی حتی اگه یه سلام کرده باشم) یه عده بهشون برمیخوره و میان خصوصی و عمومی، مودبانه و غیر مودبانه بهم بد و بیراه میگن!


واقعا چه بلایی سر اعصابا اومده؟ به خودتون مسلط باشید مردم!


آقای رحیمی! شما دیگه چرا؟ شما به اینا میگید بچه؟

اگه این بچه ها نبودن که مملکت رو هوا بود. میدونید چرا تونستن مملکتو نگه دارن؟ 

چون قلباشون مث سی چهل سال پیش شما پاک پاکه!»


این سنگین ترین تیکه ی گاندو به مسئولای نظام بود.



پ.ن1: یعنی صدتا سخنرانی رائفی پور و حسن عباسی نمیتونست به اندازه ی گاندو ماهیت بی خاصیت دولت رو به مردم نشون بده! دم عواملش گرم

پ.ن2: ینی انقدری که صداوسیما گاندو رو سانسور کرد، تایتانیک رو سانسور نکرده بود!

پ.ن3:فقط فیلمش یه نقد جدی داشت، آخرش معلوم نشد محمد شب قورمه سبزیه رو با مامانش خورد یا نه! پایانش باز بود!


یکی از دلسوزی هایی که فوق العاده ازش بیزارم، اینه که کسی بهم بگه "تو جهادت بچه داریه، دیگه نمیخاد کار دیگه ای بکنی؛ بچسب به بزرگ کردن بچت"

ینی کسی که بچه دار میشه باید مث مرده ی متحرک چندین سال هیچ حرکتی در راستای اعتلای روح یا روحیه یا افزایش سعه ی وجودیش انجام نده؟؟؟ فقط صبح تا شب چه عوض کنه و مث پو غذا دهن بچه بذاره؟؟(لامصب مگه این پو سیر میشه؟؟)

آب هم که یه مدت یه جا بمونه میگنده! چطور از یه زن بی تحرک انتظار دارید همچنان شاداب و پویا بمونه؟


البته من با اولویت قرار دادن سایر برنامه ها نسبت به بچه کاملا مخالفم. ولی نمیتونم اون سایرها روهم بخاطر بچه نادیده بگیرم.


حاج آقا حسینی می گفت:

پیامبر فرموده: بنده ای که نمازش رو در اول وقت خودش بخونه، اون نماز به آسمون میره و به شکلی نورانی و سفید برمیگرده به صاحبش و بهش میگه منو حفظ کردی، ان شالله خدا حفظت کنه

و اگه نمازش رو در اول وقت نخونه، یا حدودش رو رعایت نکنه، اون نماز به آسمون میره و برمیگرده با چهره ای سیاه و ظلمانی، بهش میگه منو ضایع کردی خدا ضایعت کنه.

مواظب باشیم نمازی که قراره کمک حالمون باشه، یه وقت نشه مایه ی نفرین و عذاب! اول از همه به خودم میگم که خیلی اوضاعم خرابه.



پ.ن1:درد اونجاییه که اگه نمازتو اول وقت نخونی، نمازه فحشت میده، اگه اول وقت بخونی، علی کوچولو لگدمالت میکنه! من چه کنم این وسط؟؟

پ.ن2:اگه دقت کرده باشید منبعم حاج آقا حسینی هستند، پس منبع رو از حاج آقا طلب کنید.

پ.ن3:

ایشون حاج آقا شهرآشوب، پیش نماز منزل ما هستند، تازگی مجتهد شدن، مقلد هم می پذیرند!


دیشب خواب دیدم رفتم شامپو پرژک بخرم.

یعنی تو خوابم پرژک همه جور شامپویی زده بود! شامپو قهوه، لیموترش، لیموشیرین، زغال اخته!

یه شامپو لیمو شیرین برداشتم روشو خوندم دیدم نوشته 12هزار و 800

بردم صندوق حساب کنم، خانمه زد تو کامپیوترش، گفت 128هزار تومن!

گفتم یه شامپو 128 هزار تومن؟؟؟ گفت این شامپو حاوی نرم کننده اس، اگه ارزونتر میخای برو شامپو گردو یا انار بردار!( مگه حاوی اورانیومه؟؟!)

منم دیدم اگه شامپو لیمو رو بخرم شوهرم طلاقم میده با این قیمتش، گفتم به جهنم! همون شامپو گردو رو میزنم:\



پ.ن1:خوابمو تعریف کردم که فقط ببینید گرونیا چه کرده با روح و روانم!!

وگرنه قصدم توهین به ساحت مقدس قلم نبود.

پ.ن2: وی پس ازینکه تصمیم گرفت سیب زمینی کیلویی ده تومن رو نخره و مجبور شد قیمه رو با سیب زمینی خلالی های تو کابینت تزیین کنه و سپس قیمه ها رو ریخت تو ماستا، چنین خوابی دید!


خیلی بده که چیزی که در اسلام مایه مباهات و نشونه اوج احترام به شخصیت زنه، از طرف بعضی منورالفکرها کوبیده میشه و بعنوان نگاه اقتصادی به زن قلمداد میشه!

خانما گول این حرفای بظاهر قشنگ رو نخورید.مهریه یه تلنگره به مرد که خانمتو مفت و مجانی به دست نیاوردی.

 یه لباسم بخواین بخرین باید سر کیسه رو شل کنید، اونوقت تشکیل زندگی همینجور رایگان؟ 



آقائه توییت کرده که کمپین نه به مهریه! نه به نگاه اقتصادی به زن! 

مدیونید اگه فک کنید زورش اومده مهریه بده! ایشون فقط به فکر شخصیت اجتماعی خانمها بوده و بس


حدود هفت هشت سال پیش، یه موسسه قرض الحسنه توی شهر ما تاسیس شد به نام بهمن ایثار» که بعدها شایعه ی ورشکستگیش منتشر شد و همین باعث شد موسسه کلا جمع بشه.

تو همون روزهای شایعه بود که دوتا مرد گنده تو ایستگاه اتوبوس داشتن باهم اینطور صحبت میکردن:

-میگم شنیدی موسسه بهمن عیسی» ورشکست شده؟  

-بهمن عیسی؟؟! عیسی پسر مریم؟؟

-آره همون. برمیدارن اسم اماما رو میذارن رو این موسسه ها، بعدم پولا رو بالا میکشن و در میرن!


نویسنده در برهه تاریخی میخواست سرش رو بکوبه تو شیشه ی ایستگاه اتوبوس و با خورده شیشه های عمودی، به هشت روش سامورایی شکم خودشو سفره کنه! تا بلکه مرد الف بفهمه که:

اولا بهمن عیسی» نه و بهمن ایثار»

ثانیا عیسی پسر مریم، امام نبود، پیغمبر بود!



این خاطره رو نوشتم که یادم باشه مردم درمورد چیزهایی اظهار نظر کارشناسانه میکنن که حتی تلفظ صحیح اسمشم نمیدونن! پس به حرفایی که از دیگران میشنوم خیلی اعتنا نکنم ما لهم بذلک من علم، ان هم الا یخرصون1» دراین مورد هیچ علمی ندارند، بلکه فقط یاوه میبافن بهم»


 که یادم نره هرچی رو شنیدم تا از صحت و سقمش مطمئن نشدم به نفر دوم انتقالش ندم! و اذا جاءهم امرٌ من الامن اوالخوف اذاعو به2» و هنگامی که خبری از پیروزی یا شکست به آنها برسد ( بدون تحقیق) آن را شایع می سازند»


که بدونم یه گوشی همیشه داره حرفای صدمن یه غاز و دریوری منو میشنوه و تو دفترش ثبت میکنه! و هو السمیع و العلیم3»


1.سوره مبارکه زخرف

2سوره مبارکه نساء

3.آیات بسیاری



ینی خدا ما کاشونیا و این شمالیا رو اون دنیا میبره یه جای بهشت؟؟ بابا ما تو دنیا تو جهنم سوزان زندگی میکردیم، اینا تو بهشت برین! انصافه عایا؟؟
اینا اسم کوچه هاشونو میذارن تازه آباد، سبزخونه، خوشگل کوچه! ماهم اسم خیابونامونو میذاریم کویر آباد، گرمابه، جهنم دره!!

 


یادمه دکتر سعیدا  استاد حسابداریمون یه بار سرکلاس بهم گفت اشرف السادات! (با تشدید مشدد حرف سین) تو لنگرودی هستی؟! گفتم نه استاد، گفت پس چرا انقد شکل لنگرودی هایی؟؟ مگه لنگرودیا چه شکلی ان؟ 


زشته که آدم 29 سالش شده باشه و دفعه اولش باشه که میره شمال؟؟
اینجا جاده چالوس، سیاه بیشه! الان از فرط مه غلیظ صبحگاهی، چشم چشمو نمیبینه! شماها چطوری زندگی میکنید اینجا؟



نصفه شب مارو از جاده چالوس آوردن، از کل لذت زیباییهای این جاده فقط تهوع پیچ در پیچش نصیب ما شد! مخصوصا که پشت سریمون هی میگه تو رو خدا! چرا اینجوری میره؟؟ و شوهرش مدام تذکر میده که راننده جوری نمیره! جاده این‌جوریه!


تحریم ظریف منو یاد یه انیمیشن قدیمی انداخت
یادتونه یه خمیر کرم رنگ بود تو برنامه کودک؟ (خمیره شکل آدم بود همه کاری هم میکرد، یه بارم جورابشو میخواست بدوزه، دوخت به دستش، بعد جورابه رو کشید تو لامپ، دوخت به لامپه) قسمت جورابه رو پیدا کردم.

ازینجا دانلود کنید.
یه بار خواست گندشو جبران کنه، رفت جارو برقی آورد، اول خودش داشت جارو میکشید، بعد جاروئه قاطی کرد از دستش در رفت هرچی تو صحنه بود اعم از قاب عکس و میز و صندلی رو خورد، آخر سرم خود خمیره رو خورد، بعدم صحنه ی خالی رو خورد، فیلم تموم شد.


 ظریف هم رفت تحریما رو برامون برداره، خودشم تحریم شد! آمریکا مثل جاروبرقیه قاط زد بلعیدش!


پ.ن. اگه امیرکبیر ایران، جناب محمدجوادخان یه نگاهی به تاریخ میکرد و سرنوشت امثال رضاخان که دلباخته و سرسپرده ی غرب و طاغوت بودن رو نگاه میکرد که چطور عاقبتش شد بدبختی و فلاکت، و مقایسه میکرد با عاقبت نیک و عزت پایدار حضرت امام، که چطور در اوج عظمت از دنیا رفت، اینقدر در تامین منافع و جلب نظر طرفهای غربی تلاش نمیکرد و اینقدر با دیدن اون ازمابهترونا غششش غششش نمیخندید. اینه سزای سرسپردگی


قدیما، همه چیز یه جور دیگه بوده!

اونهایی که میخواستن برن حج، اول میرفتن بدهکاریاشونو صاف میکردن، از همه حلالیت میطلبیدن، بعد با خیال راحت میرفتن حج.

الان انگار رسم و رسوم حج رفتن هم عوض شده!

زنگ زدم به مشتریمون، و این چندمین باری بوده که برای حساب و کتابش بهش زنگ میزدم. خودمو آماده کرده بودم که بهش بگم این چه وضعیه آقای فلانی؟ چندبار برا یه حساب باید زنگ زدت بهت؟ که ناگهان ازونور خط صدا اومد: بفرمایید.

_آقای فلانی سلام، فلانی هستم از شرکت فلان، برا این فاکتور فلان مزاحم شدم.

_خانم فلانی من داداش فلانی هستم. خودش رفته مکه، گوشیش دایورته رو گوشی من! حالا حسابش چنده؟ فاکتورشو واتساپ کن.


فقط خواستم بهش بگم، به داداش فلان فلان شده ت بگو حجّکم مقبول و سعیکم مشکور واقعا!


بعد ازظهر بود، علی یهو قاطی کرد، قاطی کردنش نشونه ی اینه که یا گشنشه، یا خوابش میاد، یا هردو (یعنی خوابش میاد ولی از گشنگی خوابش نمیبره، که دراینصورت دیگه هفت تیر کش میشه!)

رفتم کنار اجاق گاز که براش غذا بکشم، یهو حس کردم یه سوزن رفت تو انگشت بغلی شست پام.

ولی دیدم انگار سوزشش بیش از یه سوزن معمولیه، زیر پامو نگاه کردم دیدم یه زنبور انگار زیر چرخ کامیون هیجده چرخ له شده و داره دست و پا میزنه و أشهدشو میخونه!

زنبوره رو کشتم و انگشت پامو تو دست گرفتم و با غذای علی اومدم نشستم کف هال (جای نیشش هنوز می سوخت)

یهو حضرت آقا از سرکار اومد تو خونه، میخواستم نگرانش نکنم، اول چیزی بهش نگفتم، اومد جلوتر گفت چی شده؟ درحالی که خودمو لوس میکردم گفتم: هیچی زنبور پامو نیش زده.

اومد پیشم گفت: زنبور؟ کو؟؟( حالا انتظار داشت جاش قد نیش کروکودیل ورم کرده باشه!)

خواستم یه کم خودمو لوس تر کنم، گفتم حالا من طوری نیست، خدا روشکر که بچمو نگزید!

حضرت آقا گفت:آره واقعا ها! پاشو برا بچم صدقه بذار کنار.!»

من : :/

حضرت آقا :\

علی : *_*

زنبوره : :))

لیلی و مجنون : :| :|

مرغای آسمون به حال من : :(((((


بالاخره اومد.

اینو میگم

بعد از بیشتر از یک ماه چشم انتظاری، درحالی که دیدگانم به آیفون خشک شد تا بلکه پستچی در رو بزنه و چشمم به جمالش روشن بشه، و درحالیکه حضرت آقا تصمیم گرفته بود بره اداره ی راهنمایی رانندگی و یکی بخوابونه تو گوش افسر، بالاخره گواهینامه اومد و همه فتنه ها رو خوابوند.مبارکم باشه ایشالله


پ.ن1: عکسم یه جوری شده که انگار فقط زیرش یه بازگشت همه به سوی اوست» کم داره!

پ.ن2: بنظرتون چطور میتونم مخ حضرت آقا رو بزنم و ازش ماشین بگیرم؟؟ نامبرده تا کنون خیلی راهها رو امتحان کرده ولی اوشون مدام میپیچونه!

پ.ن3: امروز روی یه دیوار تو یه محله های بسیار قدیمی شهر (که الان هم خونه هاش بازسازی شده و قیمت زمیناش خداتومنه) یه شابلون کهنسال دیدم که نوشته بود: امام خمینی (ره): صدام رفتنی ست.!»


فرموده اند:

المال و البنون زینة الحیاة الدنیا


خیلی جاهای قرآن مال و فرزند کنار هم اومده

میگفت مال و فرزند، یه ویژگی مشترک دارند، اونم اینه که هم بودنشون آدمو مشغول میکنه هم نبودنشون

مثلا همین علی کوچولو! تا وقتی که من نداشتمش، همش غور و غمگین بودم، مدام چشمم به بچه های مردم بود، پیش خودم میگفتم خدایا چی میشه یه دونه ازین بچه تپلوها به من بدی که لپاشون داره میچکه!

الانم که خدا یه فروند وروجک لپو بهم داده و از دست شیطونیاش از کار و زندگی افتادم، بازم چشمم به مردمه که بچه کوچیک ندارن و راحت به کارا و برنامه هاشون میرسن! وقتی هم بزرگ بشه همچنان ما رو مشغول خودش داره! (خدایی نکرده حمل بر ناشکری نشه، آدمیزاده دیگه، شیرخام خورده!)


یا همین مال و منال! 

تا وقتی که نداری که هشتت گرو نهته و مدام تو فکر قرض و چک و اجاره خونه و بدبختی هستی و خلاصه مشغولی

وقتی هم که پول داری، به فکر اینی که چطور ازش سود به دست بیاری، چیکارش کنی که نبره، چطور خرجش کنی که کم نشه، طلاهاتو بگو!!! یه طلایی بخری که چشم جاری و خواهرشوهرت دربیاد از دیدنش! حالا باید یه گاوصندوق بخری براشون، تازه شبا یه چاقو بذاری زیر بالشتت که اگه خواب دیدی چاقو رو فروکنی تو چش و چارش!


خلاصه که مال و فرزند، نه بودنش آسایش میاره، نه نبودنش! 

فک میکنم ما آدما کلا سرکاریم


ان الانسان لفی خسر

الا الذین آمنوا 

و عملوا الصالحات

و تواصو بالحق

و تواصو بالصبر.



پیرو چله نشینی آمیرزا، منم سعی کردم یه چله برای خودم پیدا کنم که بلکه کمی خودمو اصلاح کنم

بدین منظور، بنظرم واجبترین چله برای من، عصبانی نشدن از دست علیه.

مثلا وقتی که همین الان خونه رو جارو زدم، و میاد همه ی آردسوخاری ها رو از تو کابینت پخشِ کفِ آشپزخونه میکنه.

یا وقتی دارم با کامپیوتر کارمیکنم و یهو میاد دکمه ی پاور رو میزنه یا کیبورد رو از جاش میکَنه و میبره.

یا وقتی دارم آشپزی میکنم و میاد به اجاق گاز آویزون میشه.

در همه ی این اوقات، باید خونسردی خودمو حفظ کنم و از کوره درنرم.


فکر میکنم این سختترین کاریه که میتونم تو این چله انجام بدم!


فقط دعا کنید موفق باشم.


پس ازین که دختر نوجوان داداش کارفرما یه چیزی درمورد حجاب گفت که من از بدیهی بودن اشتباهش تعجب دهنم باز موند و نتونستم ذهنمو جمع کنم و از چیزایی که میدونم براش بگم، و فقط تونستم باتعجب بگم : وااا چه حرفا! ، به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه از اول سیر مطالعاتی شهید مطهری رو شروع کنم به خوندن، تا اگه پس فردا علی بزرگ شد و یه سوالی ازم کرد، حضور ذهن داشته باشم که راهنماییش کنم.



چه بلایی دارن سر نسل نوجوان ما میارن با این شبهه های آبکی؟؟ بچه ها رو واداریم به مطالعه، به خوندن کتابای اعتقادی اگه نمیخونن خودمون بخونیم تا بتونیم کمکشون کنیم.

گرچه سیه رو شدم، غلام تو هستم

خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد؟؟

 


پ.ن1:اگه تو نبودی، انسان این حجم انبوه از آرامشی که توحرمت هست رو کجای دنیا میتونست تجربه کنه؟؟ ممنونم فقط بخاطر بودنت 

 

پ.ن2: یکی از اعمال خوشمزه حرم امام رضا اینه که بشینی یه گوشه از صحن، و فقط زائراشو تماشا کنی. اصلا لامصب مث مورفین عمل میکنه!

 

پ.ن3: یک عدد

علی کوچولوی کیف کرده  در حرم!


یکی از شهرهای مورد علاقه ام برای زندگی مشهده. مشهد خیلی ویژگی های خوبی داره، درواقع هرچه خوبان همه دارند، مشهد یکجا داره!

بالاترین نعمتش که وجود امام هشتمه (قربونش برم)، اقتصاد خوب و موقعیت شغلی که صدقه سر وجود امام رضاست، هوای خوب و مطبوع، شهرداری خوب و امکانات رفاهی عالی. و خیلی چیزای دیگه

فقط نمیدونم بعضی ازین مشهدیا چشونه که با وجود اینهمه فراوانی نعمت، بازم سیر نمیشن و مدام درحال دوشیدن و کلاه گذاشتن سر زوار امام رضا هستن. بابا اگه همین زوار نبودن که الان شماهام باید مث سیستانیای مظلوم دنبال کار میفتادین تو غربت شهرای دیگه! چرا انقد ناشکرید آخه؟؟؟


پ.ن1: سفر یک هفته ای ما تموم شد، از فردا من میمونم و یه علیِ ددری که یک هفته به گشت و گذار بوده و الان باید حبس بشه تو یه خونه ی پنجاه متری! خدا بخیر بگذرونه.

پ.ن2: روز عرفه تو حرم امام مهربونیا یاد همه ی دوستان وبلاگی بودم، عید قربان هم بر همتون مبارک :)

 


بعد ازین که بهر دلیلی نشد روسری قشنگی که تو پاساژ آسمان هفده شهریور، در حدلالیگا پسندیده بودم رو بخرم و به جاش یه روسری خریدم که اصلا دوستش ندارم، و بعد از واکنش هایی که پس ازین قضیه از خودم دیدم، فهمیدم که تا چه حد افسارمو دادم دست هوای نفسم، و فهمیدم تا چه حد حقیر و سطح پایین شدم!

اگه بخوام در آینده، مثل اون پیرزن غرغروهایی نشم که چهارچنگولی چسبیدن به مال دنیا و تیرتخته هاشون، باید از همین حالا رو خودم کار کنم که دل نبندم به این متاع ناقابل گذرا.

 


استاد میگفت اثر مستقیمِ زیاد گوش دادن به هوای نفس، اینه که چشم دلت کور میشه و گوش دلت کر! پس دیگه حرف حق تو کلت نمیره. میترسم از اون روز، خدایا رحمی.


وقتِ بی برکت یعنی اینکه صبح کله ی سحر از خواب پاشی، بری تو آشپزخونه که چای درست کنی بخوری و بشینی پای زدن فاکتورها و کارهای نیمه تمامت، و در کمال چندش، ببینی یه سوسک نازیبا داره روی کابینتای آشپزخونه ت رژه میره! پس همه کارات رو ول کنی و با دمپایی صورتی بیفتی دنبالش و اون دوان دوان همه ی روکش آشپزخونه ات رو آلوده کنه، سپس بعد از اینکه کشتیش و جنازه ی متوفی رو جمع کردی، روکش کابینتا رو جمع کنی و همشو بشوری!

 

و یا اینکه وقتی داری لباس میندازی توی ماشین لباسشویی، یهو یه استکان (معلوم نیست از کجا) بیفته کف آشپزخونه و خورد خاکشیر بشه، و سپس تو بیفتی دنبال جاروبرقی کشی!!!

 

و یا اینکه موقع درآوردن ظرف شورغوره ها از تو یخچال، از دستت بیفته و باز این تو باشی که بدوی دنبال جمع کردن غوره های بخت برگشته!

 

وقت که برکت نکنه، به هیچ کاری نمیرسی. حتی اگه هیچکدوم ازین اتفاقا برات نیفته.

 


پ.ن1: مدیونید اگه فکر کنید دست و پاچلفتی ام ها!!! نه. فقط وقتم برکت نداره :|

 

پ.ن2: واسه جشن غدیر چه فکری کردید؟ عیدالله الاکبر داره از راه میرسه ها! نکنه دست خالی بمونیم :)

 


فرصت محاسبه یه روزه ی من تموم شد.

این کار رو بخاطر این انجام دادم که توی طول روز خیلی کارهای الکی انجام میدم. بعد از خودم شاکی میشم که چرا به فلان کار نرسیدم.


اولین کار لغو امروزم ازین قرار شد که یه مسلمون کله سحر (همچین کله سحرم نبود ها) اومد زنگ خونه ما رو زد و گفت این ال نوده دم در مال شماست؟ و من مث مرده ای که از گور برخاسته، با چشمانی پف کرده و صدایی که از ته چاه در میومد گفتم زنگ بالا رو بزنید!

(خدایی این نصیحت رو از منِ پیرِ فرزانه داشته باشید؛ هروقت ماشین باکلاسی دم در خونه ای دیدید، زنگ طبقه بالا رو بزنید، چون زیرزمینا اکثرا مستاجران که ماشین باکلاسشون کجا بود آخه؟؟!)

و اشتباهم این بود که به جای اینکه پاشم و به کارام برسم،رفتم دوباره خوابیدم و ادامه ی خواب چپ اندرقیچیم رو دیدم. و یه ساعت رو الکی هدر دادم!

مورد بعدی که وقتمو درش اتلاف کردم، وقتی بود که بیدار شدم و همراه با صبحونه خوردن و این حرفا، شروع کردم به چک کردن دونه دونه پیام رسانها (حالا ایتا و اینستا رو میشه تو وقتای مرده هم چک کرد!)


یه مقداری هم این وسط صرف قطع و وصل شدن اینترنت و درست کردن فاکتورهای اشتباهی و دریوری شنیدن از داداش کارفرما شد (مبنی براینکه حواست کجاست فاکتور فلانی رو به حساب بهمانی زدی)


یه مقدار (بخش اعظم اوقاتمون) هم که بعد از بیدارشدن بچه به رسیدگی به امورات فرزند گذشت؛ اعم ازینکه پسته کیلویی 150 تومن رو ریختیم تو حریره و آقا بدش اومد و نخورد و .

که خب دیگه چون انجام وظیفه ست خرده ای بهش نمیگیریم!


البته دیگه من حساب نمیکنم اون نیم ساعتی که به دستور آقا، خرگوشه و لاکپشت چش قلمبه و گامبالو و زرافه سبزول و نی نی (اسم عروسکاشه) رو سوار کامیون کردم و دور خونه چرخوندم! 

یا اون یه ربعی که عصر، ضرب گرفته بودم پشت قمقمه و با آهنگ میخوندم عروس ما هل داره.نمک و فلفل داره.» تا بلکه اختلاف بین علی و زینب (دخترخاله ی دوساله ی علی) سر موتور یادشون بره! این مورد دوم مخصوصا اصلا لغو حساب نمیشه چون ادخال سرور در قلوب مومنین هم بحساب میاد!


با همه ی این تفاسیر و با ارفاق! به این نتیجه رسیدم که حدود پنجاه درصد زندگیم رو لغو و بیهودگی فراگرفته. باید فکرای بهتری برای زندگیم بکنم. لحظات جوونی داره مث باد میره و ما هیچ، ما نگاه.

به قول اوشون، فتأمل!



امروز میخوام دقت کنم تو کارهای روزمره ام؛

ببینم چقدر از کارهام لغو و بیهوده است.

 چقدرش هیج دردی رو ازم دوا نمیکنه.

چقدرش وقت کارهای مفید دیگه رو پر میکنه که من به اونا نمیرسم.

میخوام امروز یه خونه تی ذهنی داشته باشم.



نتیجه متعاقباً اعلام خواهد شد.


من جدا نگران حسن هستم!

همش میگم یه وقت اون وسط از خنده غش نکنه، صندلیش از پشت سر بخوره زمین، نعلینش بره هوا، آبرومون بره جلو اون یارو مو زرده!


خودتو جمع کن حسن! ما آبرو داریم!



جدی اگه چیزی انقد خنده داره، بگن همه ملت باهم بخندیم!

کلیک 



نمی دونم چرا ما آدمای این دوره، از نصیحت شنیدن خوشمون نمیاد. 

یعنی کلا از موعظه و پند و اندرز فراری هستیم. 

درحالی که خداوند به پیامبرش دستور میده که "و ذکِّر، فإنَّ الذکری تنفع المومنین" " موعظه کن که موعظه به مومنان سود می رساند." 


اصلا قدیما میرفتن پیش آدمای خوب، میگفتن ما رو موعظه کنید. 


یا خود مولای متقیان، به یکی از صحابه شون میفرمایند که منو موعظه کن!! چون در شنیدن اثری هست که در دانستن نیست. جل الخالق!


حالا اینکه انقدر از زیر بار موعظه شنیدن در میریم، یا معنیش اینه که آثار موعظه رو نمیدونیم، یا اینکه خدایی نکرده اصلا مومن نیستیم که بخواد بهمون سود برسونه!


و البته حالت سومی هم داره و اون اینه که موعظه گوینده خودش چندان مصرّ به عمل به گفته ش نیست. (برخلاف پیامبر عزیزمون که خودش پیشقدم اول بود) که در این صورت هم مولای متقیان میفرمایند که ننگر که گوینده کیست. بنگر گفتارش چیست.

درهر صورت هیچ راه گریزی از موعظه شنیدن وجود نداره. حالا برای تمرین، هرکدومتون به من یه موعظه برسونید. از همین میز اول شروع کنید. یاعلی


فاطی که رتبه ی یک ارشد رو آورد، هیچکس باورش نمیشد، حتی خودش! با اون داستانهایی که موقع کنکورش داشت، با اون اختلافات عمیقی که با نامزدش داشت وآخر سرم به طلاق ختم شد!

فاطی هم اتاقیمون بود، لر بود. اندازه ی ماها بچه مثبت و بسیجی و این تیپی نبود، ولی دختر پایه و بامرام و خوش اخلاقی بود. خیلی با ماها حال میکرد.(ما رو اینجوری نبینید که تیپ میزنیم و قیافه میگیریم! ما دوران دانشجوییمون همش در حال خندیدن و خندادن بودیم!)

فاطی رو میگفتم.البته آخریا خیلی درس میخوندها، از کله سحر میرفت سالن مطالعه و پاسی از شب که میگذشت، چشم بسته میومد تو اتاق و از همون دم در لامپ رو خاموش میکرد که نکنه خوابش بپره! بهش میگفتم فاطی آخرش تو یه بار از پله های این تخت میفتی و سقط میشی! که خدا رو شکر نشد!

رتبه ش که اومد، مث توپ تو دانشگاه صدا کرد! واقعا بهش افتخار میکردیم.همه جا حرف از رتبه یک هم اتاقی ما بود!

سریع از یه موسسه آموزشی بهش زنگ زدن (انصاف گاج نبود ها)

گفتن یکی به ما گفته شما از کتابهای ما استفاده کردین. فاطی یه کم چشماشو مالوند و نگاهی به اطرافش کرد، و وقتی از خواب بیدارشد گفت بله بله! اتفاقا کتاب شما رو هم خوندم.

و این شد که دعوتش کردن بره تهران

من و افسانه مث رقیب و عتید هی انور و اونور گوشش میخوندیم که فاطی! تو مطمئنی که این کتاب رو خوندی؟ میگفت آره، اتفاقا فلانی برام همین کتاب رو آورد، یه دور هم تستای این کتاب رو خوندم! هی گفتیم فاطی! مطمئنی؟ نری دروغ بگی! (من و افسانه اون موقع خیلی بچه مثبت بودیم، مخصوصا افسانه دیگه شورشو درآورده بود، همه چیز رو از دید فقهی بررسی میکرد!)

فاطی دید خیلی داریم وزوز میکنیم خیلی در لفافه گفت چشتون درآد و رفت تهران. (انصافا کتابه رو خونده بود، ولی کتاب دسته اولش نبود، آخر سر یه نگاه رو تستا انداخته بود، خیلی گذرا!)

بردنش تو یه هتل لوکس! (که خودش میگفت منوبار داشته، میگفتیم چی چی بار؟؟ میگفت مرض! ندیدبدیدا !)

یه لپتاپ توپ هم بهش هدیه دادن

فیلمش رو هم ضبط کردن، ازینا که میگن من فاطی هستم، رتبه یک آبیاری گیاهان دریایی! کتابهای خر سفید» خیلی به من کمک کرد تو رتبه آوردنم!

و هی تلویزیون نشونش داد و ما هی به خانواده گفتیم ایناهاش! فاطیه! هم اتاقی من!

 

اینکه کتابهای خرسفید چقد واقعا به فاطی کمک کرده بود مهم نیست. این داستان رو تعریف کردم که گول تبلیغات تلویزیون رو نخوریم. اینا کلی پول خرج میکنن تا رتبه اولا بیان فقط بگن ما این کتاب رو تو ویترین کتابفروشی دیدیم!

اگه نگیم نود و نه درصد تبلیغات دروغه، قطعا میتونیم بگیم آمیخته به دروغه.

هوشیار باشیم لدفن

 


حضرت آقا گوشی رو برداشت، زنگ زد به آبجیش

طبق معمول صحبتاش با این آبجی ساعتها به درازا میکشه!

بهش گیر داده بود که شوهرت که اربعین میره کربلا، تو هم همراهش برو. هی ازون طرف انکار و بهونه و از این طرف اصرار و رد تک تک بهونه هاش. 

اون میگفت بچه کوچیک دارم، شلوغه، نمیشه.

و حضرت آقا میگفت میتونی، درسته شلوغه ولی خود امام حسین کمکت میکنه.

میخواستم بهش بگم انقدر اصرارش نکن! بابا اربعین به درد کسی مثل خواهرت نمیخوره! اذیت میشه، خواهر تو بچه کوچیک داره، فرز و زرنگ هم نیست.تا سر کوچه میخاد بره یه روز زودتر باید برنامه ریزی کنه (هرچی هم خوب باشه بالاخره خواهرشوهره دیگه!)

و گفتم همه اینا رو

و او جواب داد: نه،بنظر من همه میتونن برن، پارسال که مامان تو با اون حد از وسواسش اربعین رفت کربلا، فهمیدم که همه میتونن برن! (مامان منم هرچی خوب باشه، بهرحال مادرزنه! فک کنم میخاست بگه این به اون در!)

یه کم که پیش خودم فکر کردم دیدم اتفاقا چه کار قشنگی میکنه که بقیه رو تشویق میکنه برن.اتفاقا شاید این وظیفه تک تکمون باشه که علاوه براینکه خودمون میریم، بقیه رو هم راهی کنیم و دلشون رو قرص کنیم. شاید امام زمان ازمون همین انتظار رو داره که همه دست به دست هم بدیم و این حرکت رو به ظهور رو سرعت بدیم.

باید هممون دعوت کننده باشیم.


میگن یکی از بالاترین لذتهای بهشت، دیدار مومنان با همدیگه است. 

تو چندتا آیه از قرآن داریم که "علی سررٍ متقابلین" یا "علی سررٍ مصفوفه" 

: بهشتیان روی تختهایی روبروی هم میشینن.

اصلا انگار نگاه به هم میکنن و کیف میکنن. فقط ذات همین نگاه کردن خودش یکی از لذتهای بزرگ بهشته. صحبت کردن باهم که دیگه لذت بالاتره

 

یه وجه نازلتر همین موضوع هم توی دنیا هست. برای دیدار مومنان هم چنین لذتی وجود داره. و همینه که ما آدما وقتی کسی رو دوست داریم، دلمون برا هم تنگ میشه و میخایم زود به زود همدیگه رو ببینیم.

مثلا بعد از حدود یک سال که از آخرین تماس رفیقت میگذره، و تو مدام به خودت گفتی امروز دیگه زنگ میزنی به عاطفه و حالشو میپرسی! و نمیرسی زنگ بزنی.

یک ماه بعد رو تخته وایت بردت مینویسی: "زنگ به عاطفه" و باز نمیرسی

دوماه بعد یادآور میزنی تو گوشی: "زنگ به عاطفه حتما حتما" و باز . 

آخرش بعد از یکسال پیامش میدی که کجایی دختر! دلتنگتم. بچه ت خواب که نیست زنگت بزنم.

و اون خودش سریع زنگ میزنه.

و انقدر ذوق کرده از شنیدن صدات که انگار دنیا رو بهش دادن. نمیتونه ذوقش رو از پشت گوشی پنهان کنه.

 

میگی: چطوری عاطفه؟ 

میگه: الهی قربونت برمممم

 

-خوبی؟ پسر گلت خوبه؟

-الهی فدات بشم سادات!

 

-خب بسه دیگه انقدر قربون صدقه من نرو! بیا ببینمت

-چشم عزیزدلم قربونت برم :| :| :| 

 

-قربون عمت بری!

-  :))))) فدات بشم من.

 


پ.ن1: عاطفه رو خیلی دوست دارم. فقط به خاطر دل پاک و زلالش. شاید از خیلی نظرها باهم تفاهم نداشته باشیم ولی انقدر زلاله که دلم نمیاد همچین رفیق پاکی رو از دست بدم. قدر رفاقتامونو داشته باشیم

 

پ.ن2:وقتی دیدار یه رفیق عادی همچین شعفی به آدم میده، دیگه ببینید وقتی تو بهشت جمال زیبای حضرات معصومین، پیامبر خوبی ها، امیرالمومنین و اولادشونو ببینیم چطوری میشیم! اصلا گلوله انرژی و نور میشیم :) ان شالله 

 


در مواجهه با حرفهای بی منطق و رفتار آدمای نادان و کم عقل،قرآن منطق قشنگی داره.

میفرماید که و "اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما"

وقتی کسی با نادانی با اونها (عبادالرحمن:بندگان خدای مهربان) حرف میزنه یا رفتار زننده ای میکنه، با بزرگواری و بی اعتنایی ازش دور میشن.

سلام در این آیه به معنی خداحافظی و ترک کردنه، البته نه با جسارت و درشتی و پرخاش، بلکه با سلامت نفس و آرامش.

پس وقتی پستت به آدم بی شعور و ناجوری خورد، انقدر خودتو زجر نده، انقد خودخوری نکن، به جاش مث لوک خوش شانس که می رفت تو افق محو می شد، ازش دور شو و با طیب خاطر بگو: آقا ما رفتیم، خداحافظ شما!

 

 


معصومه رو که وسط راه دیدم و گل از گلم شکفت و از ته دلم خوشحال شدم، تازه فهمیدم که بعد از بچه دارشدنم چقدر تنها شدم!
چقدر دوستای خوبمو یکی یکی به بهانه ی وقت نداشتن و شلوغی سر کنار گذاشتم!
چقدر گوشه گیر و منزوی شدم. و به تبعش افسرده.
ارتباط با صمیمی ترین رفقام شده در حد ماهی یه پیام یا کمتر
و این یعنی حلقه ی محاصره ی دنیا روز بروز داره تنگ تر میشه و من وسط این دایره دارم له میشم.


بعضی از وبلاگا رو که میخونم، از بس غنی و پر مغزن،پیش خودم میگم یعنی اینهمه آدمِ بافهم و کمالات اطرافمون هست و خبر نداریم؟ جوری که بنظر میاد همچین فکر و نظری فقط از یه فیلسوف عارف خوش ذوق بربیاد.
اینجور مطالب حتی اگه هیچ وجه شادکننده ای هم نداشته باشه، به شدت برام فرحزاست. 
خدا خیرتون بده که مینویسید.


سلام، زیارتم قبول

و همچنین زیارت همه دوستانی که رفتند پابوسی آقا، قبول

فرصت نشد بیام و حلالیت بطلبم و بگم داریم میریم.

ولی فرصت شد که بریم

و برخلاف بعضیا که میگفتن نرو. سخته.پسرت شیطونه.اذیت میشی. مریض میشه. و هزاران انقلت دیگه، ولی ما رفتیم و خودمونو سپردیم به خدای حسین علیه السلام

نمیگم اذیت نشدیم، گرم بود، خستگی بود، شلوغی بود، ولی فدای امام حسین بشم. همه کارا رو خودش راست و ریست کرد. همه جا کارمون پیش رفت، جایی در نموندیم.

علی ای حال، با کوهی از تجربه، به هیچ وجه پشیمون نیستم از رفتنم و قطعا ان شالله سال دیگه هم تلاش میکنم برای رفتن

جای همه ی دوستان حقیقی و مجازی زیارت کردم. 

بزودی ان شالله میام و گوشه هایی از خاطرات مارکوپلو رو تعریف میکنم.فعلا بشدت خسته ام و خوابم میاد

یاعلی مدد


تصمیم داشتم بیام و از خاطرات سفر کربلا بگم، از ابوجعفر، از دریاچه ی توی حیاطش! از ابوعلی، از خود علی، وقتی سر مرز برای چند ثانیه گم شد!

ولی انگار تقدیر اینجوری رقم خورد که بیام و از دست گچ گرفته ی علی بگم! ازین که چطور بخاطر کنجکاوی برای پیداکردن مهرها، چهارتا کشو چوبی فوق سنگین رو به انضمام چرخ خیاطی و اتو، روی خودش انداخت و فقط خدای حسین بود که بچمونو دوباره بهمون برگردوند و خیلی بهمون رحم کرد که فقط استخون کوچولوی دستش ترک برداشت و به یه گچ آبی ختم شد.

خیلی عجیبه که گاهی وقتا بعضی چیزا به آدم الهام میشه و من از صبح انگار یکی دم گوشم مدام میخوند که این کشوها امروز میفته زمین! درحالی که بازی کردن با مهرهای داخل این کشو، کار هرروزه ی پسر ماست.هیچ وقت اینجور احساس خطر نمیکردم، چندبار بچه رو از کشو دور کردم، ولی انگار بعضی اتفاقا باید و حتما باید بیفته!


خدا به زمین سرد بزنه اونی که تصمیم گرفت از طریق العلما نجف تا کربلا رو طی کنیم! 

عجب جاده ای! حالا نه که علامه مجلسی و شیخ طوسی هم هستیم! با این اکیپی که ما راه انداختیم!

اول فکر کنم بهتره یه تعریفی از گروهمون بدم. ما یه کشکول بودیم، از همه قشر آدمی بینمون بود. اسمش این بود که از بچه های هیئتیم ولی درواقع بینمون همه جور آدمی پیدا میکردی. بچه دار.مجرد. پیر.جوون.عروس و دوماد. مطلقه. پلیس. (نه ببخشید بینمون نبود!) وسواسی.شه.شکمو.هیچی نخورِ با هوا زنده بمون!

جالبه که رییس کاروان، که همه کارا رو جور کرده و همه رو راه انداخته، مدام اصرار داره که این گروه، کاروان نیست! صرفا یه گروه دوستانه ست! انقد هی گفت کاروان نیست که همه براش دست گرفتن. وقتی میخواستن جمعمون کنن داد میزدن میگفتن کاروانِ کاشان که کاروان نیست!»


حالا این کشکول یه مدیریت پنهان داره به نام امیرآقا (که از قضا پسر صابخونه مونم هست) و همونم بود که ما رو انداخت تو طریق العلما!! درواقع ما دنبال اون راه افتادیم تو طریق العلما! خودش برای اینکه راحت هرجا میخاد بره زنش رو نیاورده بود، اون وقت ۲۸نفر بهش آویزون شده بودن که هرجا میری ما رو هم ببر! فک کنم زنش بدجور آه کشیده بود.

اوایلش خیلی خوب بودا، آبادی بود. مردم دم در خونه هاشون موکب میزدن و پذیرایی میکردن. همه چیزی هم پیدا میشد.از کباب خالص گوسفندی (زن حامله اینجاها نباشه یه وخ!) تا پلو ماهی. تا آب. نمک. ماساژر! و خلاصه همه چیز. و مردها و بچه های آبادی با اصرار و التماس ما رو به سفره شون دعوت میکردن، و بچه های گروه ما هم که قربونشون! دست رد به سینه هیچ راحت الحلقومی  نمیزدن! یعنی هرچی از سنگ نرمتر تو مسیر میدیدن مث جاروبرقی میبلعیدن! (بابا بی انصاف! به معده ت رحم کن! جاروبرقی هم یه ظرفیتی داره! اون معده پر نمیشه یعنی؟؟؟)

تا اینجاش خیلی خدایی کیف داد، یعنی در حدی که من میگفتم اینجا طریق العلماس یا طریق الشکموها؟؟

ولی از یه جایی به بعد دیگه آبادی تموم شد و فقط شد بیابون خدا! با خاکهای داغ.(اینجا دیگه فرق ما با علما معلوم شد!) 


چیزی قریب به سه چهارکیلومتر از آبادی دور شدیم درحالی که تا چشم کار میکرد صحرا بود! همه له له میزدیم با تن هایی خسته و رنجور، از دور یه خونه دیدیم.

طبیعتا راهمون کج شد به سمت خونه ی مذکور

بساط سفره ی ساده ای جور بود و همه ی اهل خونه، از زن و مرد و بچه، درحال خدمت رسانی به زوار بودن.

همه کاروان ولو شدن. یه کم که خستگی از تن درکردیم، یه گروه عراقی رسیدن، و به فاصله چند دقیقه یه گروه ایرانی.

یه خانم اصفهانی بین این گروه ایرانی بود که خیلی دلش میخواست با این عربا اختلاط کنه ولی بنده خدا زبونشونو بلد نبود. به من گفت شما فارسی-عربی حرف میزنی؟ گفتم نه! من فقط چندتا کلمه دست و پا شکسته عربی بلدم. 

وقتی از من ناامید شد، خودش شروع کردن به حرف زدن با یه خانم عرب. حالا این اصفهانی غلیظ حرف میزد، اون عربی غلیظ.هیچ کدوم حرف همدیگه رو نمیفهمیدن ولی هردوتاشون پایه ی اختلاط بودن. 

انقدر صمیمی که فکر میکردی دوتا جاری نشستن دارن غیبت مادرشوهرشونو میکنن! جالبش این بود که یه چیزی میگفتن، دوتا باهم میزدن زیر خنده! ما هم فقط نگاهشون میکردیم و میخندیدیم.

خنده هامون که تموم شد راه افتادیم سمت طی باقی مسیر، درحالی که حضرت آقا بشدت گرما زده شده بود و بدحالیش از چندفرسخی معلوم بود. 

و خدا رو شکر که یه جایی دم گرم ما در آهن سرد امیرآقا اثر کرد و از خر شیطون پیاده شد و بی خیال طریق العلما شد و اینگونه بود که ما هدایت شدیم به مسیر اصلی نجف به کربلا!



با هر ضرب و زوری شده، بعد از چندین کیلومتر پیاده روی توی مهران به مرز رسیدیم.

دوساعتی منتظر شدیم تا همسفرامون لِک لِک کنان از راه برسن. (همینجا اولین درس زیارت اربعین رو بهتون بدم و اون اینه که هرگز و هرگز با کاروان نرید، یه گروه نهایتا پنج شش نفره، هم معطلیش کمتره، هم دلچسب تره، به همه برنامه هاتونم میرسید)

بعد از دوساعت که رسیدن به ما، تازه میگن شماها کجایید؟؟؟! انگار اونا منتظر ما بودن!

خلاصه بعد ازین که مرز حسابی شلوغ شد و آفتاب رسید فرق آسمون، و مغرمزمون تو کاسه سرمون جوش اومد، چپیدیم توی جمعیت و رد شدیم رفتیم تو خاک عراق.

اونور که رسیدیم، دیدیم همسفرمون، خانم د» که آسم داره و تو گرما و استرس نفسش تنگ میشه، حالش بد شده و نشسته زمین. عروسش هم بنده خدا هول کرده بود و گریه میکرد. خود آقای د» هم یه شکلات دستش بود و میخواست به زور بده به عروسه.

حال خانم د که یه کم بهتر شد، دیدم از پشت سر چادرش افتاده و موهاش پیداست، شاید در حد دوثانیه دست علی رو ول کردم تا چادر بنده خدا رو بندازم رو سرش، برگشتم دیدم علی نیست! گم شدن بچه تو اون وانفسا که شبیه صحرای م، مردم کالفراش المبثوث به هم میلولیدند، چیزی شبیه سقوط آزاد از برج میلاده! فقط یادمه که جیغ میزدم و به همه میگفتم علی کو؟! همه مات نگاهم میکردن.

دویدم تو جمعیت و بلندبلند صداش کردم. یهو دیدم با خنده و شیطنت، دوان دوان داره از لای دست و پای مردم میاد بیرون. گرفتمش و دادمش به یه خانما و خودم با دست و پای شل شده و لرزان با چشمان اشک آلود افتادم یه گوشه.

اون شکلاته که آقای د به زور میخواست به عروسش قالب کنه، قسمت من شد! 

دیگه بعدازین ت حسابی، تصمیم گرفتم حتی اگه کوفته قلقلی هم از آسمون بارید، یه لحظه هم از علی چشم بر ندارم. و نداشتم.



خانم صابخونه مون که قضیه رو میشنوه، با چشمانی اشک بار میگه:فک کردی بچه خودش برگشته پیشت؟ نه خیر، امام زمان دستشو گرفته و گفته بیا بچه، ازینور برو پیش مادرت. وگرنه تو اون شلوغی که بچه گم بشه به این راحتیا پیدا نمیشه!» 


یه رفیقی دارم، از روزی که (دقیقا از همون روزی که) بچه دار شده، همه ی اهل اینستا رو کچل کرده از بس عکس از جوجه ی زردش گذاشته. (دقیقا بچش شکل این جوجه زرداست!)

ینی بچه دور خودش لولیده، 36تا عکس گذاشته، پاش نوشته الهی مادر قربون اون لولیدنت بره!!

بچه تف کرده تو صورت باباش، 25 بار استوری کرده:اولین باری که تُفِت صورت بابا رو مزین فرمود!»

بچه رو با زنبیل بردن سر کوچه ماست خریدن، صدبار عکس گذاشتن و کوفتن تو چش و چار ملت که خسته نباشی دلاور! خداقوت پهلوان»

عکس صورت کروکثیف بچه رو گذاشته، نوشته مامانا! به نظرتون حریره رو با بادوم بدم به امیرحسین یا با خربزه؟؟

یعنی ما فالوورا، در جریان همه ی مراحل رشد این بچه بودیم!

من نمیدونم این عکسا (که اکثرش یکیه، فقط یه کم لب و لوچه بچه درش جابجا شده و یه کمم زاویه ی دوربین) برا کی غیر از خاله ها و عمه ها جذابیت داره؟ (تازه برا عموها و دایی ها هم جذاب نیست!)

دیگه انقد عکس گذاشته که به مرز اشمئزاز رسیدم! میخواستم براش پیام بذارم بس دیگه بابا جمعش کن. فک کردی ملت بچه ندیده ن؟؟ و سریعا آنفالو کنم، ولی به علت حفظ روابط دیپلماتیک، و به دلیل اینکه گاهی تو مطب دکتر، همدیگه رو میبینیم، به همون گزینه ی آنفالو بسنده کردم.

جالبیش اینه که حالا اگه ما یه عکس از بچه مون تو اینستا بذاریم، بچه به سرعت به یه بیماری نادری دچار میشه که از هر هشتاد میلیون نفر یه نفر مبتلاش میشه! چه جوریاس؟؟ بچه ی ما بچه نیست، یا بچه ی اونا خیلی بچس؟؟؟



پ.ن1:زینب، خواهرزاده ی دوساله م، وقتی میبینه به نظر خودش کار جالبی کرده، یا سوژه ی عکاسی پیدا شده، حتی اگه داره از پشت سر با مخ میخوره زمین، سریع میگه عکس گیر عکس گیر!» ادهه نودیا دیگه از دوسالگی تو کار عکسن!

پ.ن2: اینکه پست قبلیم 74 تا بازدید میخوره، ولی شش تا نظر دریافت میکنه، یه کم غیرطبیعی نیست؟ خودتون پستا رو میخونید یا رباته؟؟ خب یه صدایی بدید آدم بفهمه پستشو خوندید!
بعد یه سوال دیگه! فاز اون دونفری که مطلب گچ آبی رو دیس لایک کردن چی بوده؟ یعنی موافق نبودن که ما دست بچه رو گچ بگیریم؟ خدایی اگه ناشناس هم نظر میذارید بگید بهم. خیلی برام مهمه!


هر خیر و صلاحی که از هرجا بهمون رسید، از باب الجواد تو بود.

اومدیم به پابوست، و دم آخر، موقع زیارت وداع، دلمون رو، ایمان رو به دستت امانت سپردیم، چرا که جایی مطمئن تر از امانات تو ندیدیم.

چشمای گریونمون رو گره زدیم به شبکه های پنجره فولادت و دخیل بستیم به خان کرمت. که "عادتکم الاحسان. وسجیتکم الکرم."

رفیقی بامرام تر از تو پیدا نکردیم تو این دشمن بازار دنیا، وچه خوب انیسی شدی برا دل یتیممون

یا معین الضعفاء. ما به جز گدایی در درگاه سلطان کاری بلد نیستیم. دست ما و دامان تو.



و ما بالاخره گچ آبی دست علی رو باز کردیم! اونم درست زمانی که تازه با گچ دستش رفیق شده بود و تازه پی برده بود که اگه با سرعت صدکیلومتر بر ثانیه هم دستش رو روی شیئی بکوبه، دردش نمیاد، هرچند جسم مقابل پودر بشه!

یعنی دیگه این آخریا نزدیک بود خودمون بریم بیمارستان سرو کله ی شکسته مون رو گچ بگیریم از بس فرت فرت گچ آبیش رو کوبوند تو سر و فرق و دماغ و چش وچارمون! (ایشون ابراز محبتش این شکلیه که میره عقب، و سپس با سرعت قرقی خودشو پرت میکنه روی فرد مورد لطف! و همچون چکش، با کوبیدن مکرر دو دست بر کله ش، مورد نوازش قرارش میده!)

ولی لطف خدا نصیبمون شد که گفتن سر دوهفته گچ رو باز کنید و بیش ازین از الطاف حضرت پسر بهره مند نشدیم.


الحمدلله دست پسر خوب شده و مشکلی نداره. ممنونم از اون عزیزانی که این چندوقت به یاد علی بودن و سراغش رو میگرفتن. ان شالله تو شادیاتون جبران کنیم:)


دم مرز، بعد از معطلی های فراوان، آقای د ازم پرسید:خسته شدید؟» گفتم:خسته بشیم؟ تازه اول راهه، کاری نکردیم که خسته بشیم». سرشو ت داد و گفت: اوه اوه. راست میگی، تازه اول راهه!

(این آقای د، که بهش حاجی هم میگن، رفیق قدیمی بابای خدابیامرزمونه، و رفیق حضرت آقا. هرجا میدیدمش، یاد بابام میفتادم. کانه بابا بود که تو همه ی مواقف همراهم بود.)


وارد خاک عراق شدیم.

قرارمون به رفتن به کاظمین بود و تلپ شدن تو خونه ی ابوجعفر، پدرزن یکی از دوستان حضرت آقا به نام سید محمد

اما به خاطر معطلی طولانی داخل خاک ایران، همه ماشینا رفته بودند و چیزی نمونده بود برای ما 28 نفر.

 چندتا از آقایون رفتن دنبال گرفتن ماشین و ما بچه دارها و خانمها، نشستیم گوشه ای و در حالی که خاک خالص داخل هوا رو استنشاق میکردیم، منتظرشون شدیم.آقایون اومدن و گفتن ماشین نیست،منتها بهتره تا شب نشده راه بیفتیم تا یه ماشینی پیدا بشه.

خلاصه همه اهل و عیال راه افتادیم به سمت نقطه ای نامعلوم.و هرکدوم نذری به دل گرفتیم و شکرخدا که یه ون پیدا شد، منتها با قیمت سوبله، اما انگار چاره ای نبود، سر همین ماشین هم دعوا بود.پس پریدیم بالا و راه افتادیم.

مسیر طولانی بود، ولی به لطف شوخ طبعی پسرها و شوخی های آقای د و آقاپلیس کاروان، سختی مسیر به شدت کاهش یافت. (دومین درس سفر اربعین رو همینجا بهتون میدم و اون اینه که حتما با کاروان برید، و حتما همسفرهاتون شوخ باشن، چرا که واقعا مسیر کوتاه تر و دلچسب تر میشه! تازه کالسکه تونم بقیه براتون میارن!)

درمورد پلیس جوانِ کاروان توضیح مختصر اینکه این پلیس، خودش چندتا محافظ میخواست تا بقیه رو از دست شرارتها و شیطنتهاش در امان نگه داره، به شدت شلوغ، حراف، سوتی دهنده در حد لالیگا، اهل کلمنکل با همه! و در مواقع ضروری برای آسایش بقیه واقعا از خودش میگذشت.(حالا شاید برای اینکه ثابت کنه پلیس خوبیه!)

به بغداد که رسیدیم، همه به هم سفارش میکردن که چشماتونو درویش کنید! اینجا بغداده! خانما روسری ندارن! و هنگام گذر از کنار تابلوهای تبلیغاتی، سرهم داد میزدن اونورو نگاه کن!! و تو عالم دوستی، به هم تهمت چشم چرونی میزدن و ریسه میرفتن از خنده.


به هر سختی، منزل ابوجعفر رو پیدا کردیم. صاحبخونه اومد به استقبالمون. و از اونجایی که شب بود و تاریکی، کم و کیف خونه رو نفهمیدیم.فقط راهنماییمون کردن به طبقه ی بالا که سه تا اتاق داشت.

یه کم که نشستیم، خانم صاحبخونه با یه سینی پر از پپسی و سون آپ اومد بالا. پپسی هایی که بعدا تو اتوبوس مسیر نجف، یکی یکی از تو کیف پسرا در میومد و صدای پییسسسسش اتوبوس رو برمیداشت!(یعنی این پسرای شکمو هیچ جا برای ما آبرو نذاشتن!)

از پنجره نگاه کردیم تو حیاط، خودمون رو روی آب دیدیم! آبی که بعدا فهمیدیم دجله ست! در واقع از تو حیاط خونه، دجله رد میشد!

و بعدتر فهمیدیم اومدیم خونه ی فرماندار سابق بغداد! و این اراضی اطراف دجله، رسیده به رجال دولت که یه منصبی تو حکومت داشتن! 

خوبیش این بود که اهل خونه هروقت دلشون میخواست، نیکی میکردن و مینداختن تو دجله!

و پسرها یکی یکی به عاقبت نیک سیدمحمد غبطه خوردن که روزی تو پایگاه رفیقشون بوده و امروز داماد فرماندار بغداده:/

عروس خونه که اسمش مروه بود، همه جور خدمتی میکرد. از غذا پختن، تا پذیرایی، تا شستن دیگ. و من به این فکر کردم که ما اصلا دستمون به آیفون تصویری فرماندار تهران هم میرسه؟! تا چه برسه بریم تو خونه ش؟ و تا چه برسه که عروسش برامون دیگه بشوره و سالاد درست کنه؟؟!

پس از شام، همه عقلهامونو روی هم ریختیم، و خودمونو تیکه پاره کردیم تا تونستیم دوتا کلمه حرف با مروه خانم بزنیم، و پس از تلاش فراوان،فقط فهمیدیم که مادرشوهرش بلژیکه (به این میگن عروس! مادرشوهر رو فرستاده بلژیک!) 

آخرشب، علی سر ناسازگاری گذاشت و زد به گریه و غریبی(کلا پسر ما با خواب تو محیطهای غریبه مشکل داره) و انقد تو حیاط، کنار دجله راه رفتیم و نیکی انداختیم توش، تا پسر خوابش برد. و خودمونم بیهوش شدیم تا صبح.

صبح رفتیم حرم زیارت. و چه زیارتی.جای شما بسیار سبز

و من به نیت همه ی دوستان حقیقی و مجازی نماز حاجت و زیارت امین الله خوندم.

در مسیر برگشت از حرم، انقدر هوا گرم بود که مدام به خودم فحش آبدار میدادم که چرا دوتا کوله به اون بزرگی رو پر از لباس گرم کردم. و اگه لباس انقدر گرون نبود، قطع به یقین همه لباسها رو همونجا دور مینداختم.(درس سوم اینکه دیگه اربعین افتاده تو گرما، پس هیچ نیازی به لباس گرم ندارید،فقط یه سوییشرت برای بچه کفایت میکنه)

برگشتیم و ناهار رو هم تو خونه ابوجعفر خوردیم و بعد از ناهار، پس از "میریم نمیریم میریم نمیریم" های فراوان مدیریتِ کاروانی که کاروان نیست، بطور ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم نجف.



دلم یه پدربزرگ میخاد.

مثل این پدربزرگه تو تبلیغ عالیس


گارسون بیاد بگه : 

چی میل دارید؟ 

چنجه بدم؟ 

سلطانی بدم؟ 

چلوگوشت بدم؟ 

چلوماهی بدم؟ 

ماهیچه بدم؟ 

کدومو بدم؟؟؟


بعد پدربزرگه بگه : هممممشو بدید!!


متاسفانه نه تنها پدربزرگم رستوران نمیبردم، و نه تنها برام چنجه نمیخره، بلکه اصلا پدربزرگی ندارم :|


اصلا کاری به مبحث موسیقی ندارم، 

ولی مثلا اگه امام زمان عج، ببینه که ما امشب برای جشن آغاز امامتش، آهنگ ای شاخ تر برقص آ، ای خوش کمر به رقص آ» با همون شدت دیمبل دومبلش گذاشتیم و خوشحالی کردیم، چی بهمون میگه؟

یا اگه حضرت حضور داشت، بازم انقد رو داشتیم که از رادیو پخش کنیم : عاشق و دربدرم، زده امشب به سرم، که دلت رو ببرم!» (الان خواننده اینا رو به کی داره میگه؟؟)

واقعا این آهنگا در جشن امامت امام زمان شایسته است؟ 

گاهی به این نتیجه میرسم که  واقعا نمیفهمیم داریم چی کار میکنیم، به قول شیرفرهاد ما نوفهمیم! ما نفهمیم!


بچه تر که بودم، فکر میکردم اگه بزرگ بشم، باید تو حیطه ی دلبخواهی ها و علاقه مندی هام فعالیت کنم؛ 

مثلا مثل این سوسولا یه گالری نقاشی بزنم، و بعد نصف روز بمونم تو گالری و به هنرجوهام آموزش بدم، و سوالات چرت بازدیدکنندگان رو، درمورد خلقِ آخرین شاااهکارِ هنریم پاسخگو باشم! 

و نصفه ی دیگه ی روز رو هم توی پاساژ، درحال ست کردن رنگ ساق دست با گیره ی روسریم باشم، یا توی خونه در حال زدن ماسک هلو و خیار به صورتم دیده بشم، و یا تو کافه ای که تو سکانس آخر در اونجا با حضرت آقا آشنا میشم، قهوه ی ترک بنوشم، سیگار بکشم (نه،ببخشید سیگار دیگه تو رویاهام نبود!) و جدیدترین کتابِ امیرخانی رو برای بار دهم تورق کنم!


 فارغ التحصیل که شدم، گفتم حالا بخاطر یه مشت دلار یه مدت تو حیطه ی غیرعلاقه مندیم کار میکنم، اوضاع که بهتر شد میرم دنبال علاقه هام!


اما الان، اگه من و حضرت آقا صبح تا شبم در حیطه ی غیر دلبخواهمون بدوییم (شما بخونید آهو_دو بزنیم!) و کار کنیم و پول جمع کنیم و حتی خیال خام علاقه هامونم در سر نپرورونیم، و علی هم همپای ما بدوئه و بچم از همه ی چوب شورها و پفیلاهای مورد علاقه ش بگذره، بازم نمیتونیم  حتی رویای خونه دار شدن در پنج سال آینده رو در سر بپرورونیم!


یعنی خدا لعنتت کنه پرزیدنت!! (بیش باد)



یکی از سوالات اساسیی که همیشه برام وجود داشته، اینه که مردم دهه ی شصت به قبل، چرا اینقدر به اسم اشرف علاقه داشتند؟؟!

شاید اگه تو دهه های قبل هم این قرتی گریِ شمارش اسامی دختر و پسر در ثبت احوال کشور وجود داشت، اسم اشرف در ردیف اسم فاطمه یا حتی بالاتر از اون قرار میگرفت!

البته تحقیقاتی هم در این زمینه داشتم که نتایجی در برداشته!

بنظر من آدمایی که به اسم اشرف علاقه دارند، چند دسته اند:

دسته ی اول مثل پدر خدابیامرز خودم، یه عشق ناکامِ شکست خورده به نام اشرف در دوران جوانیشون داشتند، (که همه عالم و آدمم ازش خبر دارند!) و به اون دلیل، و با مخالفتهای شدیدِ همسرشون (یعنی مادر بنده) اسم بچشونو گذاشتند اشرف!


دسته ی دوم، مثل پدر خدابیامرز اشرف خانم، ارادت خیلی ویژه ای به حضرت والامقام شاهنشاه داشتند، و بخاطر عرض این ارادت، اسم خواهر نکبتِ شاه رو گذاشتند رو بچشون!


دسته ی سوم هم مثل خود من، به دلیلِ اینکه پدرشون این اسم رو خیلی دوست میداشته، و اونا پدرشونو خیلی دوست میداشتند، حاضر نیستند اسمشونو عوض کنن!


دسته ی چهارم رو اما هرچی فکر میکنم نمیفهمم چرا به این اسم علاقه دارند؟؟! واقعا چی دراین اسم دیدند آیا؟ آخه نه اسم امام و پیغمبره، نه تو قرآن اومده، نه ترکیب ویژه ای داره! چی داره آخه؟؟ خواهشا بگید ماهم بدونیم.


مثل این نومزدا باهم قرار گذاشتیم دم سینما.

 رفتم علی رو گذاشتم خونه ی آبجی مریم، و بعد با آژانس رفتم دم در سینما. حضرت آقا هم از محل کارش اومد. 

یعنی انقدر ازین دونفره بودنمون و سینما رفتنمون بعد از دوسال و اندی، ذوق زده بودیم و ریز میخندیدیم، که هرکی ما رو میدید، فکر میکرد همین دیروز عقد کردیم!

(آخرین فیلمی که تو سینما دیدیم رو یادم نمیاد چی بوده! یعنی بعد از تولد علی، همیشه آرزوی سینما رفتنامون تو نطفه خفه شده! فیلمهای به وقت شام، عبدالمالک ریگی و خیلی فیلمای دیگه، فقط به دلیل وابستگی زیاد علی به ننه ش! الان ولی احساس کردم به حدی رسیده که اگه دوساعت پیشش نباشم اذیت نمیشه)

با چیپس و پفک رفتیم تو سینما. فیلم ماجرای نیمروز 2 بود. حقیقت اینه که سینمارفتن با حضرت آقا حکایاتی داره، فیلم باید از فیلتراسیون پسندِ ایشون رد بشه و کارگردانش حتما باید ارزشی باشه تا شاید ارزش دیدن پیدا کنه، (البته اونم تو روز سه شنبه که بلیط سینما نیم بهاست!)

از همون لحظات اولیه ی فیلم دلم برای علی تنگ شد، مخصوصا که فیلم درمورد یه مادر بود که پیوسته بود به مجاهدین خلق و اردوگاه اشرف! و جنایات منافقین و الخ.

فیلم انقدر بچه ی بی پناه نشون داد که نفسم گرفت، میخواستم وسط فیلم از سالن بزنم بیرون و خودمو برسونم به علی. و البته این از تاثیرگذاری فیلم بود که انقدر احساسات مادرانه ی منو درگیر خودش کرد.


گوشی رو برداشتم تا از علی خبر بگیرم. آبجی مریم پیام داده بود واتساپت رو ببین. 

با عجله واتساپ رو بازکردم، دیدم شال گردن نصفه ی علی رو تموم کرده و عکس علی رو با شال و کلاه فرستاده برام.


دلم پرکشید براش

دوست داشتم بغلش کنم

احساس کردم واقعا دیگه دوتایی بدون علی بهم خوش نمیگذره

با خودم فکر کردم شاید مادری هم شعبه ای از جنون باشه. 

شاید نه. قطعا هست.




پ.ن: فیلم هم خوب بود. به خوبی ماجرای نیمروز یک نبود ولی حیف پولم نبود. اگه سبک فیلمهای مهدویان رو میپسندید فیلم رو از دست ندید.


این پسرک ما، کلاً چشم خورش به شدت ملسه! تلقین نمیکنم ها! واقعیته.

یعنی فقط کافیه در یه موردی ازش حرف بزنی یا تعریفش رو بکنی، دیگه میزنه اون مطلب رو کن فی میکنه!

مثلا همین چندروز پیش؛ داشتم به حضرت آقا میگفتم که چه خوبه که علی انقدر میونه ش با کتاباش خوبه! اصلا کتاب رو پاره نمیکنه، بریم دوسه تا کتاب دیگه براش بخریم.

 به همین سوی چراغ، به 24 ساعت نکشید که کتاب قصه ش رو ریز ریز و جرواجر کرد! جوری که مجبور شدم همه تکه هاش رو بریزم تو سطل آشغال! و موقع صفحات از عرض و طول، جوری با تعجب نگاهشون میکرد کأنه رابرت کخ، واکسن سل رو کشف کرده! براش عجیب بود که سنجابه و موشه اینجوری تو یه صدم ثانیه از هم جدا بشن.


یا مثلا وقتی که عمه ش میگه: چه عجب! علی یه دقیقه نشسته! و این بار منم که دست بر سر میکوبم که تو رو خدا نگووو! نقی نقوو. نگو نگی!  و دقیقا در همون ثانیه علی از جا میپره میره سر میکنه تو هفتاد تا سوراخ خونه، پشت وارو میزنه، دست میکنه چش و چارمون رو میریزه کف اتاق! اصلا زامبی میشه!

و من جوری متاسف طور نگاه به خواهرشوهر میکنم که بهش بفهمونم الحق که هرچی درمورد عمه ها میگن راس میگن!


نمیدونم چقد این موضوع چشم خوردن حقیقت داره! ولی ماها تصمیم گرفتیم دیگه درمورد علی و کاراش حرف نزنیم و فقط گاهی در دهنمون رو بگیریم و با اشاره ی گوشه ی چشم به کاراش بخندیم!



تیتر دیالوگ بامزه ی ارسطو عامله تو سریال پایتخت وقتی میخواست بگه نگو نقی، و زبونش یاری نمیکرد!


آهای شمایی که میگی اینا مردمن، مطالبه ی به حق دارند، ناراضی اند، باید بریزن تو خیابونا! 

گناه اون بدبختی که یه عمر جون کَنده، تا خرخره تو وام و قسط بوده، با هزار مکافات یه مغازه زده یا پمپ بنزین راه انداخته و داره نون حلال در میاره، چیه که باید سرمایه ی یه عمر تلاشش جلو چشماش آتیش بگیره؟؟ 

مگه اون بنزین رو گرون کرده؟

مگه اون تصویبش کرده؟ 

مگه اون قاچاق کرده؟

اصلا اون بیچاره خودش یکی از همین اقشار آسیب پذیره! 


یعنی باور کنیم کسی که با کلت و نارنجک دست ساز و هزارتا ترفند و روش آتیش کشیدن و آشوب کردن میریزه تو خیابونا و به نوبت از اول خیابون شروع میکنه به آتیش کشیدن مغازه های مردم بی گناه، جزئی از مردمه و فقط از افزایش قیمت بنزین ناراحته؟ 

یعنی الان کسی دوتا گوش دراز رو کله ی ما میبینه؟؟



پ.ن1: ماهم از این اوضاع ناراحتیم. نگرانیم. ما هم قشر آسیب پذیریم. ولی اینقدر شعورمون میرسه که راه اعتراض کردن از بین بردن اموال مردم بی گناه نیست. 

پ.ن2: میزان مشارکت شما عزیزان در پست قبلِ من(مبنی بر مساعدت در خراب نشدن ماشا!) به من ثابت کرد که ما مردم ایران در شرایط بحرانی همه پشتِ هم و پشتیبان و کمک حالِ همدیگه ایم!! با کمک شما دوستان عزیزم شکرخدا نه تنها ماشا نترشید، بلکه جاتون خالی به یه آشِ ماشِ خوشمزه و دلپذیر تبدیل شد:) 

پ.ن3:

این دوستمون هم دستور کیک سیب و دارچین هانی شف رو میخان. اگه دستتون میرسه کاری بکنید، پیش از آن کس شما نیاید هیچ کار!! یه هل بدید بنده خدا کارش راه بیفته :)



آقا کسی آش ماش بلد نیست اینجا دستورشو برامن بذاره؟؟

نت قطعه ماشای بی زبونم داره خراب میشه، خواهشمندم برای جلوگیری از خرابی ماشها هم که شده از مساعدت خود دریغ نفرمایید!


بعداً نوشت: با تشکر از همه ی دوستان عزیز که مرا در این امر خطیر (جلوگیری از خرابی ماشا) یاری کردند، پستم خودش یه پا اپلیکیشن پخت غذا با ماش شد! بخاطر همین همه دستورا رو تایید کردم که دوستان هم استفاده کنند. بازهم ممنون از وقتی که گذاشتید :)


هیچ کس مثل تو، نتونست به من صبر و توکل رو بیاموزه

هیچکس چون تو، نتونست دست منو بگیره و با واژه ی شکیبایی آشنام کنه

تو خیلی چیزا به من یاد دادی.

من با توو یاد گرفتم که مثل ایوب صبور باشم.

بعد از تو فهمیدم که خوبرویان چقدر بی وفان.

فهمیدم که خیلی ساده لوح و احساساتی بودم که حرفاتو باور کردم و رو قولت حساب کردم. 

تو با لبخندت، با اون نگاه نافذت، با اون حرفای قشنگت منو خام کردی

الان دو ماه از وعده ای که کردی داره میگذره ولی هرروز داری امروز و فردام میکنی!

لعنتی!

ای به تو قبر اون وجدان نداشته ت صلوات!

جون عمه ت اون لگن ثبت نامی ما رو تحویلمون بده تا نرفتم اداره صنایع ازت شکایت کنم!

با تشکر .


(قسمتی از مکالمه ی خیالیِ من با سایپا)


پ.ن: خواهشا جون هرکی دوست دارید به سایپا اعتماد نکنید، ما رو آینه عبرت بدونید که قرار بوده از برج شش یک ماهه ماشین رو تحویلمون بدن و تازه امروز فهمیدیم تا عید خبری از ماشین نیست! خدا ازت نگذره سایپا!



صبح از خواب پاشدم و طبق معمول ایتا رو باز کردم.

از گروه رفیقام آخرین پیامی که اومده بود این بود: "منم میام" 

به خودم گفتم باز این ددری ها یه جا قرار گذاشتن برن خوش بگذرونن. ببینم کجاس منم برم یه کم از این حال و هوای فسردگی پاییز بیام بیرون

پیاما رو رفتم بالا، تا به اولین پیام رسیدم:

"بچه ها! شوهر مرضیه سادات تصادف کرده. براش دعا کنید." 

چندتا پیام اومدم پایین تر: 

"انا لله و انا الیه راجعون. بچه ها شوهر مرضیه سادات فوت شده. برای تسلی دل خودش و بچه هاش دعا کنید"


خشک شدم. باورم نمیشد.

صدای خنده های شلیکی مرضیه سادات توی سرم پیچید. صدای "آقایی" گفتنهاش وقتی پشت چشماش رو نازک میکرد و صداش رو طناز و میگفت: امروز آقااایی میاد دنبالم! وقتی با من کل مینداخت و بهم میگفت من سید دوشرفه م، تو باید احتراممو بگیری!» یاد خنده هامون. وقتایی که بغض میکرد و میگفت تو رو خدا برگرد کلاس، بدون تو کلاس شور نداره. 

همه ی عمر رفاقتمون یه لحظه اومد جلو چشمم.


تا چند دقیقه که فقط شوکه بودم. کم کم رفتم تو فاز غصه. اینکه چطور دوتا بچه رو باید به چنگ و دندون بگیره و بدون مرد بزرگشون کنه. مخصوصا که دخترش هشت سالشه و دقیقا سن خودمه وقتی بابام رو از دست دادم. 


تا آخر شب داشتم غصه میخوردم براش. 

شب که شد دیدم چقدر امروز غصه ی مرضیه سادات رو خوردم. در حالی که اونی که مستحق غصه خوردنه شوهرشه که دیگه دفتر عمرش بسته شده و زمانی نداره برای جبران. 

ما آدما به جای اینکه از مردن آدما درس بگیریم و خودمون رو جای متوفی بذاریم، خودمون رو جای بازماندگان میذاریم و مرده ی بیچاره رو به کل فراموش میکنیم. 


اصلا به نظر من مرده ها مظلوم ترین موجودات عالمن!



حضرت آقا: دوتا قند برندار، یکی بسه.

سید محمد: نه من دوتا قند میخوام.

حضرت آقا: (سکوت و نگاه)

سید محمد: (کمی مکث. کمی فکر.) دایی! آخه الان بیشتر مردم دوقنده شدن!!

زندایی(که من باشم): محمد! دوقنده دیگه چیه؟

سید محمد: یعنی چاییشونو با دوتا قند میخورن.


ما هیچ. ما نگاه.



پ.ن1: امان از دست این دایناسورای دهه نودی، که برای توجیه کار خودشون، چه واژه ها که نمیسازن! منو یاد بعضی دولتمردا انداخت که برای موجه جلوه دادن کارشون، از مردم مایه میذارن!


پ.ن2: بنطرتون معرفیش کنیم به دکتر حداد عادل، برای کار تو فرهنگستان ادب پارسی؟!


پ.ن3: حضرت آقا اینجور موقعا با اشاره ی خاصی به من میگه: سیده دیگه سیده!!


دوستم مینا، تعریف میکرد، میگفت:

یه روز مادربزرگم مریض میشه، از قضا اون روز پنجشنبه بوده و دکتر متخصص پیدا نمیکنه.

ناچارا میره اورژانس و پیش یه دکتر عمومی، میگه: آقای دکتر حالم خیلی بده، حالا شما یه چیزی همینجوری بنویس بهتر بشم تا شنبه برم پیش یه دکتر درست و حسابی!!! :))


میگن منشیه از خنده ترکیده پاشیده رو میز، دکتره هم خودشو با دستگاه فشار سنج از سقف حلق آویز کرده میگه من پنکه سقفی ام!



پ.ن1: بخندید دیگه! :)) 

پ.ن2: احساس میکنم این چندوقته وبلاگم خیلی فاز غم برداشته، گفتم قضیه مادربزرگ مینا رو بگم یه کم شادروان بشید! 

پ.ن3: من هروقت به مینا فکر میکنم خنده م میگیره، آخه خودشم مث مادربزرگش شوته!


در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم. نه برای خرید! که برای اجاره!

و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون.


املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینقدر نرم و آهسته، قهوه ایمون نکرده بود:|


و پس ازینکه ما امیدمون رو از دست ندادیم و باز رفتیم دوروبر مرکز شهر یه املاکی پیدا کردیم و همینطور که نشسته بودیم و تورق دفتر جناب املاکی رو نظاره میکردیم، نگاهمون افتاد به مجله ی روی میز که بزرگ تیتر زده بود: به خدا بگو من فقط تو را دارم، و ببین خدا برایت چه میکند! و من به خدا گفتم. و منتظر معجزه ام.



پ.ن1: املاکیه به حضرت آقا گفت شمارتو بده زنگت بزنم، حضرت آقا هم با طمأنینه و صدایی آرام داشت شماره ها رو یکی یکی میگفت و املاکیه گوش تیز کرده بود که بلکه یه چیزایی بشنوه، یهو سرشو از رو برگه آورد بالا، نگاهی به حضرت آقا کرد و گفت: چه چهره ی مظلومی! چه صدا و لحن آرامش بخشی داری!!» منم به جای اینکه بگم چشاتو درویش کن مردک! یا بگم مگه خودت برادر و پدر نداری بی؟! خندم گرفت!

حضرت آقا رو موتور ازم میپرسه: واقعا صدام آرام بخشه؟؟ میگم آره، پس فکر کردی چه جوری منو خر کردی؟؟!


پ.ن2: شاید بعدها از خونه ای که الان توشم یه چیزایی گفتم. شایدم هیچوقت نگفتم و گذاشتم اجر زندگی تو این خونه، برای همیشه در کارنامه اعمالم باقی بمونه!


پ.ن3: بدخواه مدخواهام زیاد شدن! تعداد دیسلایک بعضی پستام به سه تا میرسه.باید بیشتر مواظب خودم باشم :|


دلم میخواد بخوابم و از خواب پا نشم.

تا نخوام مدام سر و ته این کلاف سردرگم رو زیرورو کنم و پی راه حل بگردم! 

بخوابم تا نخوام با اینهمه واقعیت پیچ درپیچ روبرو بشم!


مغزم از فکر کردن زیاد مورمور میشه.


دوست دارم شش ماه بخوابم و وقتی بیدار میشم خیلی چیزا عوض شده باشه.

خوشبحال خرسهای قطبی!


دلم بادکش گرم میخواد، با استکان شیشه ای!

و سپس حجامت!


دفعه ی آخری که حجامت کردم به گمونم علی سه چهار ماهش بود، و من بخاطر عوارض سزارین رفتم برای حجامت، که خانم دکتر علفی پیشنهاد داد بادکش گرم رو امتحان کنم، و منم که عشق هیجان و تجربیات جدید و این صوبتام، با کمال میل پذیرفتم (بدون اینکه از حضرت آقا اجازه بگیرم)

 خلاصه خانم دکتر علفی، پس از یه بادکش گرم با استکان نعلبکی، شروع کرد به حجامت کردن، و دوتا پیاله ژله ی انار از جای حجامت من کشید بیرون! جالبه که خودشم تعجب کرده بود، مدام میگفت اینا چیه میاد بیرون؟؟ و وقتی کاسه رو نشونم داد، دیدم اینا اصلا خون نیست! یه ترکیب ژله ای قرمزه که داره تو کاسه میلرزه! خودمم وحشت کردم! ولی در عوض چنان خوب جور، احساس سبکی و سرخوشی بهم دست داد که عاشق بادکش گرم شدم. (و البته بماند که حضرت آقا وقتی فهمید بادکش کردم، به شدت ناراحت شد و نزدیک بود یه جنگ جهانی تو خونمون راه بیفته!)

یه اوایل عقدمون بارم رفتم حجامت عام کنم (همون حجامت کمر) دکتر پرسید برا چی اومدی حجامت؟ گفتم واسه ی جوشهایی که تو چونه م میزنه، گفت خب میخای زیر چونه ت رو حجامت کنم؟؟ منم که همونطور که قبلا هم گفتم، عشق هیجان و تجربیات جدید و این صوبتام، قبول کردم، و باز حضرت آقا وقتی فهمید زیر چونه م رو حجامت کردم، یه نصف روز باهام حرف نزد! البته بنظرم می ارزید، چون واقعا جوشهای زشت چونه م کاملا ازبین رفت! ( من نمیدونم چرا این مرد انقدر به اعمال حجامتی-سنتی من گیر میده) و استدلالش برای قهر در هر دومورد این بود که تو گفتی میرم حجامت عام، چرا کار دیگه ای کردی؟؟ ولی دلیل اصلیش این بود که دلش از دیدن چونه ی تیغ خورده ی من و جای بادکشها ریش شده بود. 


اما این دفعه که خودش رفت حجامت و با تدبیری که دکتر علفی زد و واکسنی که مالید جای حجامتش، به مدت شش ماه، کل حساسیت و عطسه ش از بین رفت، به حجامت ایمان آورد و سپس وی خودش اتوماتیک وار، چند وقتی یه بار میره حجامت و از پیامدهاش لذت میبره.


شماهم اگه مطمئنید مانعی برای حجامت ندارید (و البته در زمان خوبِ خودش) حتما حجامت رو تجربه کنید که یکی از سنت های پسندیده ی رسول الله هست.


یه مرضی هم هست، به نام مرض دیوار!

بیمار مبتلا به، ابتدا کاملا تفننی و صرفا برای وقت گذروندن هی میره تو دیوار، منظورم برنامه ی دیواره ها!!

کم کم بهش اعتیاد پیدا میکنه، و برای دیدن قیمت اجناس، وقت و بی وقت باز هی میره تو دیوار.

یه کم که بیشتر میگذره، دیگه حس میکنه بدون دیوار استخون درد میگیره، در اینجا بیمار ما دچار وابستگی جسمی شده!! و باید ببریدش کمپ و ترکش بدید!



پ.ن۱: ام شهرآشوب هستم، یه ساعته که پاک پاکم! به خودم قول میدم دیگه نرم تو دیوار!

پ.ن۲: از شما چه پنهون، تازگیا فکر میکنم بدون دیجی کالا هم استخونام درد میگیره، فک کنم مشکلم جدیه، راستی راستی باید برم کمپ!

پارسال همین موقع ها بود، داشتیم با موتور، میدون معلم رو دور میزدیم، که یهو چشمم افتاد به نرگسای گل فروشی دور میدون، ناگهان عنان از کف دادم و جیغ زدم: نرگس اومده! نرگس اومده!»

حضرت آقا ترسید! فرمون موتور تو دستش لغزید، نزدیک بود موتور منحرف بشه! فرمون رو کنترل کرد و با چشمانی گردشده نگاه کرد به اینور اونور. گفت کی؟ چی؟ کو؟ نرگس کیه؟! 

من که تازه فهمیده بودم چطور بی مقدمه احساساتی شدم، زدم زیر خنده، گفتم گل نرگس رو میگم، گل فروشی گل نرگس آورده!

برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت چت میشه تو دختر؟؟ ترسیدم بخدا.

تا کلی وقت سوژه خنده مون بود.


 دیروز باز چشمم خورد به نرگسای تازه ی گل فروشی، یهو گفتم با شیطنت نرگس اومده! حضرت آقا برگشت بازم عاقل اندر سفیه نگاهم کرد، این بار دیگه نترسیده بود، لباشو یه جوری کرده بود که بگه حقه ت دیگه قدیمی شده، گولتو نمیخورم:))



پ.ن1: گل نرگس همیشه منو به وجد میاره.

نرگس که میبینم یاد روزی میفتم که از بیمارستان برگشته بودم و برای اولین بار بود که علی پاش رو میذاشت تو خونمون. و من اعصابم از سر دعوای خونین با حسابدار بیمارستان، خرد و خمیر بود که یهو حضرت آقا جیم شد و لحظاتی بعد با یه دسته گل نرگس برگشت. انقدر ذوق کردم که کلا قضیه دعوا رو فراموش کردم!


پ.ن2: این گل فروش سر میدون معلم خیلی نامرده، میدونه من عاشق نرگسم، گلاشو میذاره بیرون جوری که از هفتاد و دوتن قم هم رد بشی بوش بیاد!


پ.ن3: دیگه دیس لایک نمیخورم. فک کنم دیسلایکیه قطع دنبالم زده. توروبوخودا هرکی بودی بیا باز دیسلایک کن!!! من نیاز دارم به دیسلایکای تو :((




تو کل سال که میری خونه ی فامیل، کوفتم نمیارن بخوری، اون وقت شب یلدا که میشه، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد سر سفره پیدا میشه. اکثرا هم سردیجات! از انار و هندونه و ژله گرفته، تا پفیلا و لواشک و آش و کوکو و تخمه و آجیل و قص علی هذا!

باز جای شکرش باقیه که گرونیه!


همه ی فامیل هم خوشحال و خندون، جمله این اقلام رو قروقاطی میریزن تو حلقومشون، جوری که اگه همه اینا رو بریزی تو نیروگاه فردو، یه کیلو اورانیوم غنی شده تحویلت میده!


شبم تا صبح از دلپیچه و سنگینی هیچکدوم خوابشون نمیبره.

آخه اینکه دیگه اسمش یلدا نیست! انتحار دسته جمعیه!



پ.ن: خواهشا شب یلدایی مواظب خودتون باشید. آغاز فصل سرماست، به هیچ وجه هندونه نخورید که با دست خودتون دامن زدید به مریضیتون.

گول این حرفا رو هم نخورید که هرکی شب چله هندونه بخوره مریض نمیشه، یا قدیمیا شب چله هندونه میخوردن! آخه قدیم وسط زمستون هندونه کجا بود؟؟ مگه سردخونه داشتن؟؟

 اصلا قدیمیا عقل تو کله شون بوده، مث ما نبودن که هرچی شنیدن باور کنن!


بعضی از این نویسنده های کتاب کودک واقعا در انتخاب موضوع، بی سلیقه اند. 


تازگی یه نفر یه کتاب هدیه داده به علی، که نویسنده داستان یه خرِ بنفش رو روایت می کنه.(من اسمش رو گذاشتم خرخرو!) 


انقدر کتاب سخیفه، که علیِ من که عاشق کتاب و شعره، و یکی از لذت بخش ترین تفریحاتش اینه که من براش کتاب بخونم، اصلا محلِ خر هم به این کتاب نمیذاره :|


داستان اینجوریه که این خرخرو خیلی سروصدا میکنه، مدام در حال آواز خوندنه (به عبارت اُخری عر زدن).

هی همه ی حیوانات مزرعه بهش میگن خرخرو! انقد عرعر نکن! خرخرو میگه میخوام عرعر کنم!

گاوه میاد میگه خرخرو عرعر نکن! خرخرو باز میگه میخوام عرعر کنم!

اسبه میگه.

لاکپشته میگه.


خلاصه خرخرو هی عرعر میکنه و یه جایی دیگه میبینه به واسطه ی عرعرهاش خیلی تنها و بی دوست شده، تصمیم میگیره دیگه عرعر نکنه و خرِ خوبی باشه :| و سپس همه ی حیوانات مزرعه باهاش رفیق میشن :|


یعنی خیلی نرم و زیرپوستی میخاد به بچه بفهمونه آهای یابو! وقتی ننه بابات بهت میگن انقد عرعر نکن، گوش بده به حرف!  هیچکس بچه ی عرعرو دوست نداره :| 


حالا اینکه چرا این کتاب رو به بچه ی ساکت و بی صدای ما هدیه دادن یه بحث جداست!!! (اونی که نیاز به کتابه داشته بچه ی خودشون بوده که اصلا اهل گوش کردنِ موعظه نیست!!)  ولی واقعا جور دیگه ای یعنی نمیشد بچه رو به مفهوم رابطه ی مستقیم سکوت و دوستیابی رسوند؟؟! حتما باید از عرعرِ خر مایه گذاشت!؟




دلم میخواد همه ی فکرهای منفیِ توی سرم رو بریزم تو کیسه ی زباله، درش رو گره بزنم، بذارم بیرون پیش پوشکای تولیدیِ علی، تا حضرت آقا آخر شب ببره بذاره سرِ تیرِ برقِ دمِ در! ولی متاسفانه تهِ کیسه زباله سوراخه و همه ی فکر منفیا میریزه رو فرش! و باز بال درمیاره و برمیگرده تو مغز خودم!


دلم میخواد با پشه های پررویِ خونه رفیق بشم و بهشون به چشم هم خونه نگاه کنم. ولی وقتی انقدر رو دارن که میچسبن به قاشقم، دیگه جایی برای صلح نمیمونه!


دلم میخواد چشمامو که میبندم، خودمو تو روی تختِ حیاطِ خونه ی پدری حس کنم و بوی نمِ آبپاشی با شلنگ مخلوط با بوی رازقی های توی باغچه به مشامم برسه، ولی متاسفانه انقدر خشمِ فروخورده دارم که وقتی چشمامو میبندم، خودمو جای یکی از شخصیت های بازیِ تِیکنِ پلی فورِ یاسین میبینم که داره تمام نیروش رو جمع میکنه تا با بازوهای فولادیش بزنه فرقِ حریفش رو هشت هسته کنه و چش و چارش رو بریزه کفِ خیابون!


دلم میخواد فکرای خوب کنم. دلم برای آرامش روزهای گذشته ام تنگ شده. چی شد که اینجوری شد؟! که اینقدر بی حوصله و عصبی شدم! 


یادمه شکوفه، هم خوابگاهیم، همیشه میگفت اشررررف!! به آرامشت غبطه میخورم! خوش به حالت!!!

و الان منم که دارم به بقیه غبطه می خورم، چون هیچ چیز سر جاش نیست. 


خدا کنه به زودی از این وضعیت خلاص بشم و بشم همون مامانِ سرحالِ ببعی شوی علی. 

تلاش برای تغییر بی فایده است. انگار واقعا بعضی چیزا باید از بیرون عوض بشه تا آدم از درون تغییر کنه :|





مادر، خودش میدونه که هیچکس تو دنیا، مهربونتر از خودش نسبت به بچش نیست. واسه همین دلش قرار نمیگیره که امورات بچه رو به کسی واگذار کنه! دوست هم نداره که بچه واسه رفع نیازاش به غیر از خودش پناه ببره.


خدایا!

ما تنهاییم، جز تو کسی رو نداریم.

 هیچکس اندازه ی تو، غصه ی ما رو نمیخوره. 

خوب میدونیم که به کسی غیر از خودت واگذارمون نمیکنی . خودت پناهمون بده.


تصمیم دارم روی قضاوت نکردن زوم کنم.

تو چندروز گذشته چندتا قضاوت سطحی کردم که خیلی از خودم دلم گرفت. 

چرا اینقدر زود راجع به آدمها فکر میکنم؟ چرا اینقدر بی صبرانه در مورد کارهاشون نظر میدم، زبانی یا قلبی فرقی نمیکنه.خدایا منو ببخش


افسار ذهنم از دستم در رفته

 باید تسمه ی دهنه ی ذهنم رو محکم بگیرم، و قبل از هر ظن و گمانی به خودم نهیب بزنم شاید داری ندونسته قضاوت میکنی، شاید اینجورم نباشه، شاید داری از ظن و گمانت پیروی میکنی، شاید اگه تو هم تو اون موقعیت بودی همین کار رو میکردی شاید .



خدا را شاکریم که دشمنانمان را از احمقان قرار داد! که اگه یه ذره عقل و ت داشتن، دست به چنین جنایتی نمیزدند و اینطور قبر خودشونو نمیکندن.

قطعا حاج قاسم مالِ شهادت بود و اگه میشنیدیم که به مرگی غیر از شهادت از دنیا رفته، خیلی بیش ازین دلمون میسوخت، اما باز هم دلمون به درد اومده و قلبمون سنگینه.

اما از طرفی خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم که تحقق یکی از وعده های خودش رو به ما نشون داد، و ما با چشم خودمون تو این عصر بی ایمانی و بی خدایی، مردی از اولیای خدا رو دیدیم، شیرینی محبتش رو چشیدیم. و برامون ثابت شد که عزت در دست خداست، و چطور به کسی که با تمام وجود، بندگیش رو بکنه، با همه توانش مجاهدت کنه، عزت میده و محبتش رو تو دل همه قرار میده

امروز به آیات الهی ایمان آوردیم که ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودّا. کسی که با تمام وجود مومن و صالح باشه، خدا محبتش رو تو دل همه قرار میده




وجودِ بابرکت یعنی وجودِ تو.
که هم با زنده بودنت به زندگی ها حیات بخشیدی، و هم با رفتنت قلبها رو بیدار کردی. 

مرد باغیرت!

رفتنت شونه های خواب زده مون رو ت داد و اشکی شد که ریخت تو چشمای بهت زده مون. مردی رو دیدیم که محکم ایستاده وسط هجوم طوفان درحالی که خنده روی لب داره و خم به ابرو نمیاره! 

رفتنت تمون داد. مرد باغیرت!


پ.ن1: هنوزم کسی مونده تو این مملکت که بگه "آمریکا دشمن نیست"؟؟!!

پ.ن2: حاج قاسم مصداق واقعیِ آیه ی "اشداءُ علی الکفار، رحماءُ بینهم" بود. این همه رحمت و عطوفت در کنار اونهمه هیبت و عظمت و صلابت در مقابل دشمن، فقط از یه سربازِ مکتب قرآن برمیاد.



در اینکه این اتفاق، یه اشتباه خیلی تلخ بوده، هیچ شکی نیست، و اتفاقا بچه حزب اللهیا بیشتر از بقیه ازین اتفاق قلبشون به درد اومده

ولی یادمون نره که سپاه، فقط اشتباه کرده، عمدی درکار نبوده.پس همه ی خدمات و جانفشانی های سپاه و سپاهی ها رو زیر سوال نبریم و فراموش نکنیم.


فقط اونجای قضیه عجیبه که یه عده دارن از خوشحالیِ ناشی از این انفاق، با دمشون گردو میشکنن! همه ی تسلیت هایی که بابت از دست دادن نخبه ها میگن هم نمیتونه این همه شعف و خوشحالیشون رو بپوشونه!

خواهر و برادر محترمی که از اشتباه سپاه خوشحالی! به تو هم میگن انسان؟؟! حالا شماها باید بخاطر اینهمه پست فطرتیتون جواب پس بدید.



إنهُ فکَّرَ و قَدَّر

فَقُتِل کیف قدَّر

ثمّ قُتل کیف قدَّر


او (نشست) فکر کرد و نقشه کشید!

مرگ براو باد! (خاک تو سرش) چطور هی نشست و نقشه کشید!

باز هم مرگ بر او باد! (حیف نونی که بخوره) چطور نشست و مدام نقشه کشید!


این روزها که میبینم چطور ضدانقلاب از چپ و راست داره شایعه پراکنی میکنه و تمام تلاش و همّ خودش رو برای اثبات باطل و کوبوندن و پوشوندن حق به کار میبره، یاد این آیات سوره مبارکه مدثر میفتم. یعنی به هرگونه چرت و پرت باورکردنی و باور نکردنی متوسل میشن تا حق و باطل رو با هم مخلوط کنن و به مرادشون برسن. 



یریدون لیطفئو نورالله بافواههم و الله مُتمُّ نوره و لو کره المشر!

خدا وقتی بخواد نوری روشن بمونه، شماها با دهانهای کثیفتون و با فوت کردن نمیتونید خاموشش کنید. و حرکت نهضت اسلامی، همون نور الهیه که خاموش شدنی نیست.




جدیدا احساس می کنم میکنم بعضی کارای علی (بلاتشبیه) چقدر شبیه آمریکاست!

مثلا اگه در خواسته ش، من یه قدم عقب برم و تسلیمش بشم، اون در حمله ی بعدی ده قدم میاد جلو!

یعنی فقط منتظره از من یه ضعف کوچولو ببینه!

بطور مثال، همونطور که در 

این تصویر میبینید، من بخاطر اینکه بچه رو از سر خودم باز کنم و به کارام برسم، اجازه ی دسترسیش به این کابینت رو دادم! 

وی پس از اینکه همه ی زار و زندگی منو ریخت بیرون و توی همه ی آبکش و قابلمه ها راه رفت و حسابی خسته شد، و در حالیکه زیرچشمی به من نگاه می کرد ، رفت سراغ کابینت بعدی! و کاملا حق به جانب و عادی، با داد و بیداد از من میخواست در کابینت بعدی رو هم باز کنم! یعنی تا همه ی زندگی منو کندوکاو نکنه دست بردار نیست! منو تسلیم محض میخاد!

الان آمریکا هم اگه هسته ای رو بدی بره، موشکی رو میخواد، موشکی رو بدی، باز یه چیز دیگه میخاد!



پ.ن1: نمیدونم آمریکاهای مردمم همینجوری ان؟؟ یا فقط آمریکای من انقدر استعمارگر و زیاده خواهه؟؟!

پ.ن2: دیسلایکی جون! بکوب دیسلایک رو :)




دوستان عزیز

سلام


نیت کردیم که ان شالله ابتدا برای سلامت امام زمان عج و بعد برای رهایی کشور از حوادث تلخ پی در پی، و بازگشت آرامش و ثبات به کشور عزیزمون، یه گوسفند قربانی کنیم و به دست مستمندان برسونیم.

لطفا اگر مایلید و در توانتون هست، نیت کنید و ما رو تو این حرکت خیر کمک کنید.


پیشاپیش از لطف و توجهتون سپاسگزارم


شماره کارت خصوصی خدمتتون داده میشه. اجرتون سادات



إنهُ فکَّرَ و قَدَّر

فَقُتِل کیف قدَّر

ثمّ قُتل کیف قدَّر


او (نشست) فکر کرد و نقشه کشید!

مرگ براو باد! (خاک تو سرش) چطور هی نشست و نقشه کشید!

باز هم مرگ بر او باد! (حیف نونی که بخوره) چطور نشست و مدام نقشه کشید!


این روزها که میبینم چطور ضدانقلاب از چپ و راست داره شایعه پراکنی میکنه و تمام تلاش و همّ خودش رو برای اثبات باطل و کوبوندن و پوشوندن حق به کار میبره، یاد این آیات سوره مبارکه مدثر میفتم. یعنی به هرگونه چرت و پرت باورکردنی و باور نکردنی متوسل میشن تا حق و باطل رو با هم مخلوط کنن و به مرادشون برسن. 



یریدون لیطفئو نورالله بافواههم و الله مُتمُّ نوره و لو کره الکافرون!

خدا وقتی بخواد نوری روشن بمونه، شماها با دهانهای کثیفتون و با فوت کردن نمیتونید خاموشش کنید. و حرکت نهضت اسلامی، همون نور الهیه که خاموش شدنی نیست.




کتاب خرخروی عرعرو هم پاره شد. توسط علی. اونم ساعت یک نصفه شب.

درحالی که پسرک کتاب رو آورده بود توی رختخواب تا براش بخونم، یهو به سرش زد که ببینه چطور میشه اگه این طرف صفحه رو بگیره بکشه و به اونور صفحه نزدیکش کنه!! که ناگهان برگه ی کتاب پاره شد. و علی با تعجب نگاهش کرد.

 گفتم پسرم! کتابت رو پاره نکن، خراب میشه ها!!! نگاهی به من کرد و بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه، زد زیر گریه!! حدود دودقیقه گریه کرد، بعد دوباره کتاب رو برداشت و صفحه ی بعدی رو پاره کرد. و صفحه ی بعدی و صفحه ی بعدی ( و من هم به دلیل انزجاری که نسبت به این کتاب داشتم اجازه دادم تا کاملا ماموریت خودشو انجام بده!!)

همه ی صفحه های کتاب که ورق ورق شد، ناگهان برای بار دوم زد زیر گریه و این بار حدود یک ربع گریه کرد! و روی صحبتِ تمام جیغهاش من بودم!!! و من نتونستم حالیش کنم که :"عزیزم! خودت پاره ش کردی! مگه من مقصرم که الان فریادش رو سر من میزنی؟! اون موقعی که بهت میگم مواظب باش پاره ش نکن، گوش نمیدی! الان که خرابش کردی اومدی سر من خالی میکنی؟!" 

نتونستم حالیش کنم و فقط سکوت کردم تا گریه و سوگواریش تموم بشه و خوابش ببره! و بهش قول دادم فردا صبح براش کتابش رو بچسبونم.

و یاد خودم افتادم.
و همه ی روزهایی که گناه کردم. خراب کردم. گند زدم. و بعد گریه ام به آسمون بلند شد و از خدا طلبکار شدم که ای خدا!!! آخه چرا؟؟؟ آخه چرا من؟؟؟ و لابد خدا از لابلای قلبم داشت میگفت آخه عزیزم! خودت کردی! خودت گند زدی! چرا الان مخاطب جیغ و فریادهات منم؟؟؟

و خدا هیچوقت نگفت.و فقط صبر کرد تا من سوگواریهام تموم بشه و فردا صبح، دوباره با بردباری و گذشت، کتابِ پاره رو برام بچسبونه!



تازه یه کم گوشمون داشت از شنیدن خبرهای بد امن میشد که باز این خبر شیرهای آلوده اعصابمون رو بهم ریخت. 

برای من که یه مادرم، شاید دردناک ترین خبر همین باشه که شیری که بچه م میخوره آلوده ست. اونم آلودگیی که با هیچ جوشوندن و پاستوریزه کردنی از بین نمیره.

برای خودم خوردن یا نخوردن شیر چندان اهمیتی نداره. هرچند این روزها از هر طرفی که میچرخم، یه سری از استخونام صدا میدن و موقع نماز مجبورم دستم رو به زانوم بگیرم و پاشم و احساس میکنم تا پوکی استخوان فاصله ی چندانی ندارم! اما بازهم خودم مهم نیستم. 

مهم این بچه است که قوت قالبش شیره و هر بار شیرشیر گویان میره در یخچال رو باز میکنه و نصفه شب که از خواب میپره هیچ چیزی جز خوردن شیر دوای دردش نیست. 


از لعنت کردن خوشم نمیاد . 

ولی میخوام از همین تریبون لعنت کنم همه ی اون پست فطرتایی که برای نفع شخصی خودشون، برای پر کردن جیب کثیف خودشون، با سلامتی مردم بازی میکنن. 

لعنت بر شمایان! ای کاش به جای اون زبون بسته ها به شماها میگفتن گاااااو!


اصولا وبلاگ هایی که برای یه مدت طولانی می نویسن، ولی بدون هیچ توضیحی قسمت نظرات رو میبندن، قطع دنبال میزنم. 

یه جورایی فکر میکنم مثل این میمونه که شما تو یه جمع صحبت کنی، و دهن همه ی شنوندگان خودت رو با دستمال ببندی که هیچی نگن!!! حس بدی به آدم دست میده.


احساس میکنم ظرف وجودم مثل آبکش شده!

هرچی از این طرف سعی میکنم تو مشکلات صبوری کنم، با بی قراری ها و شیطنتهای علی بسازم، مامان خوبی باشم، همسر وظیفه شناسی باشم، از اونطرف با یه جرقه، مثل کبریت آتیش میگیرم و با عصبانیت همه چیز رو میسوزونم.

هرچی به زعم خودم اعمال حسنه میریزم تو ظرف، مثل آبکش از اونطرفش در میره! قششششنگ میشوره میبره!


خسته شدم ازت ای دل کم حوصله ی بی شکیب!



ای تمام عاشقان هرکجا.!
.
این دلِ نجیب را
این لجوجِ دیرباورِ عجیب را
در میان خویش راه می دهید؟!


از مزایای زندگی با بچه ی کوچیکه اینه که آدم می‌فهمه چقدر بشر ضعیف و ناتوانه! که حتی از پس کوچکترین کارهاش برنمیاد، تا چند دقیقه مادر خودشو اطرافش نبینه، احساس ناامنی می‌کنه و صدا میزند آمّا. آمّا‌.

و جالبه که همین آدم وقتی به اصطلاح آدم میشه و زور بازویی بهم میزنه، بکلی یادش می‌ره چه موجود بی خاصیتی بوده! کسی بوده که حتی جاشم ننه براش عوض می‌کرده!

خدا وقتی این ناسپاسی های ما رو میبینه، میگه:

 یا ایها الانسان! ما غرّک بربّک الکریم،» ای انسان ناچیز! چی شد که یهویی برا ما شاخ شدی؟ برا خدا الدورم بولدورم درمیاری؟ (حالا ممکنه بعضیامون بظاهر اولدورم و اینا درنیاریم، ولی با گناهانمون همین کار رو میکنیم در واقع) 

الذی خلقک فسواک فعدلک» همون خدایی که تو رو آفرید، خوشگل موشکلت کرد، همونی که آدمت کرد!

فی ایّ صورة ماشاء رکّبک» به اون شکلی که خواست تو رو از پدرومادرت ترکیب کرد، حالا که این آش شله قلمکار از آب در اومدی، یه کم شخصیت داشته باش! خدای به این بزرگواری رو ناسپاسی نکن.



پ.ن۱: مفهوم آیات بعدی هم اینه که درسته خدای تو کریمه، هرچی هم سطح پایین بازی دربیاری، بازم روزی تو رو توی دنیا میده، ولی یه فرشته هایی هم گذاشته که اعمالت رو ثبت میکنن، مواظبتن، حواست به روز جزا هم باشه.

پ.ن۲: خدا در ذهن مترجم یه کم تند صحبت کرده! شما به بزرگواری خودتون ببخشید.

و.ن۳: مخاطب همه این حرفا خودم بود، من و خدا باهم این حرفا رو نداریم، خدایی نکرده اسائه ادب به بزرگواران نشده باشه :)




خواهرشوهرِ گرامی مدتیه که بطور جدی، وارد فضای توییتر شده و داره برای مجموعه ی انقلابیشون، عضو جمع میکنه، یه مدت زوم کرد رو ما و به انحاء مختلف خواست من و حضرت آقا رو هم جذب کنه، آنقدر گفت و واگفت و اثر ندید، که دیگه از ما خسته و ملول و ناامید گشت و الان از روی مخِ ما دوتا، شیفت داده رو مخ عروس خاله بتول! 


کاملا قبول دارم که الان جنگ، جنگ رسانه س.

که میدون مبارزه، از خاکریز تبدیل شده به توییتر و اینستاگرام.

و همچنین قبول دارم که برای دفاع کردن تو زمینه های فرهنگی، نیاز هست به کار، به جهاد.


اما یه چیز برام حل نمیشه و بخاطرش نمیتونم پا توی این میدون بذارم، اونم اینکه برای فعالیتِ موثر در فضای مجازی، خیلی باید وقت گذاشت، یعنی باید از وقتی که برای رسیدگی به کارهای خونه و بچه و همسر میذاری، بزنی، باید از فرصتِ رشدِ خودت کم بذاری تا بتونی کار کنی! بتونی آنقدر فالوور جمع کنی که زحماتت به هدر نره، تا نوشته هات یه ثمره قابل توجهی بده! 

 من برام حل نمیشه که علی بیاد بچسبه به من و به هشتاد روش سامورایی متوسل بشه تا من سرم رو از تو گوشی در بیارم و بهش توجه کنم، و دست آخر یا اعصاب خودم خرد بشه یا اعصاب بچه! یا اینکه کار مکرر با گوشی، روی ذهن بچه اثر منفی بذاره.

 یا همسرم از سرکار بیاد، و غذای من هنوز آماده نباشه، چرا که از صبح تا ظهر داشتم روی هشتگ بلد_نیستم کار میکردم! هی هرچی بلدم و بلد نیستم میبینم، بازتوییت کنم انقد که چشام کور بشه و ازون پس هشتگ بزنم عصای _سفید!

نمیتونم بپذیرم که این وظیفه ی الانِ من باشه، و همچنین وظیفه ی الانِ اکثر مادرانِ اطرافم، چرا که می‌شنوم گلایه های فرزندان و همسرانشان رو.

ولی نمی‌دونم نسخه ی اصلی چیه!

اگه ماها افسران این جنگ هستیم، پس میدون مبارزمون دقیقا کجا میشه؟



اصولا علی که سرما میخوره، میبرمش پزشک اطفال. 

اگه خدایی نکرده عفونت خاص و زیادی داشته باشه که نسخه ی پزشک رو تمام و کمال اجرا میکنم. 

ولی اگه بگه : "عععیییی. نه. خیلی عفونت نداره. " و شل و ول بنویسه چرک خشک کن، خودم نسخه رو عوض میکنم :| 

سفکسیمِ موردنظر رو حذف کرده و به جاش دمکرده ی آویشن-بنفشه به انضمام مقداری چهارتخمه میگنجونم توی نسخه. 

یعنی اگه نسخه ی ترکیبیِ من و دکتر رو ببینید این میشه:

شربت سرماخوردگی: هر هشت ساعت
شربت سیتریزین: هر شب
آویشن و بنفشه: هر چندساعت یکبار!
چهارتخمه: هر صبح
مالوندن روغن بنفشه به پیشانیِ کودک: هرشب قبل از خواب!


اصلا شاید "احیای طب سنتی و ترکیب طب نوین و طب سنتی" که مدنظر حضرت آقاست، همین کار منه :| (به قول زینب اَکَلی : کودکانه ی الکی)




حالا که فکر میکنم، جرأت نمیکنم در مقابل شما، به خودم بگم مادر»

یه جورایی انگار بی ادبی به ساحت این کلمه ست. 

شما کجا و ما کجا؟!


شما آنقدر وسعت وجودیتون زیاده که بعد از هزار و اندی سال، امثال ما وقتی عاجز میشیم، دستمونو میاریم بالا و میگیم کمکمون کن مادر.»


و شما چه قشنگ مادری می‌کنی برامون.



این روزا که میریم دنبال خونه، احساس خواستگارایی بهم دست میده که میرن خونه های مردم، یه نیگا به قد و بالای دختره میندازن، یه نیگا به شیرآلات خونه، یه نیگا به مدرک تحصیلیش، یه نیگا به اتاق خواب و کمدیاش، یه نیگا به وضع مالی پدره و اینکه آیا پسرشونو ساپورت خواهدکرد یا نه، یه نیگا به کابینت‌های آشپزخونه! 

آخر سرم لب و لوچه شون رو کج و کوله میکنن و هیچی نمیخورن، ینی که ما نپسندیدیم!


واقعا نمی‌دونم چی در حکمت خدا نهفته ست، که این اتفاقات برای قضیه خونه اجاره کردن ما میفته!

بارها شده که مورد بسیار خوب و شیک و قیمت باورنکردنی (باورنکردنی ارزون!) بهمون پیشنهاد شده و همچین که زنگ زدیم گفتن همین دیشب اجاره رفته! حتی مورد داشتیم که طرف گفت عصر بیاید ببینید خونه رو، بعد پیام داده که اجاره رفت!!

و این آخری که پسندمون شده، منتها قیمتش بالاست، و ما پذیرفتیم که به هزار در بزنیم تا پول رو جور کنیم، منتها مستاجر کنونی تاعید مهلت گرفته که بمونه!

در مورد اینکه حکمت خدا و مصلحتش قراره چی رو برامون رقم بزنه، هیچ نظری نمیتونم بدم، فقط این رو می‌دونم که دلم روشنه به خیرخواهی خدا، و مادریِ حضرت زهرا (سلام الله) 

پس مثل زلف پریشان یار، خودمون رو رها میکنیم در باد، و می‌سپاریم به حضرت الله. تا چه خیری برامون پیش بیاره.


ربِّ انّی اما انزلت الیّ من خیرٍ فقیر.



پ.ن. چی شده که بعضی مردم اینجور مثل گرگ افتادن به جون هم؟ هرکی هر قیمتی میخاد می‌ذاره رو خونه ش.جاهایی رو دیدیم که در حد فحش هم نمی ارزید، طرف میخواست سی میلیون بابت رهنش پول بگیره :/  و در پاره ای از موارد، واقعا آدم به این نتیجه میرسه که طرف صنعتی و سنتی رو باهم زده که همچین قیمتی رو مرغدونیش گذاشته! رحم و شفقت از دل مردم رفته، ما که شکر خدا دستمون به یه حقوقی میرسه، بیچاره اونی که نداره، خدا به دادش برسه.



و من ریکاوری شدم
به همین زودی.

فکر میکنم حرف زدن با سبو تاثیر خیلی خوبی داشت
و فکر کردن به این جمله ی داداش کارفرما که چیکار به بقیه داری؟ تو خدا رو داری که برات بسه»
و اندکی خواندن کتاب امیرخانی
و اندکی فکر کردن به محسناتِ اتفاقاتی که برام رقم میخوره
و کمی فکرکردن به بی اهمیتی و گذرگاه بودن دنیا
و البته هدیه ی خوبی که حضرت آقا بهم داد.

دلخوشی های دنیا هنوزم کم نیستند، حتی اگه اونی که باید باشه، نباشه.



پ.ن۱: ممنونم بابت دیسلایک های پست قبل، اولین باری بود که دیسلایکها رو نشون دهنده ی محبت خوانندگان به خودم تلقی کردم :) کلی بهم انرژی مثبت داد:)
پ‌ن۲: 
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست
مثلا این خورشید 
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین، اسب ها می‌نوشند.

به خودم گفتم امسال با پونصد تومن همه ی خریدامو انجام میدم. پونصد تومن! کم نیستا! و تو دلم بشکن رو مینداختم بالا

در اولین قدم، امروز همراه آبجی مریم رفتیم دنبال پارچه چادری.

مغازه ی اول که رفتیم کلمون سوت کشید، چادرا همه بالای ۳۲۰ تومن، اونم چادرایی که اصلا پسندمون نمیشد! چادرای بالای پونصد تومن هم داشت که شکرخدا ازونجایی که چادر طرحدار دوست نداریم، اصلا نگاهشم نکردیم!

بالاخره با کلی گشتن و پیدا کردنِ منصف ترین مغازه دار شهر‍! یه پارچه خریدیم ۳۰۰تومن:/ 

فعلا سه پنجمِ پولم رفته، با اغماضِ مزدِ خیاطِ چادر، میمونه به عبارتی ۲۰۰تومن!

میگم جای سراغ ندارید که مانتو و روسری و شلوار و کیف بشه پیدا کرد؛ همش رو هم ۲۰۰ تومن!



راستش اون اوایل که بی ماشین شده بودیم خیلی برام سخت بود. مخصوصا که فصل سرما داشت نزدیک میشد و ما مجبور بودیم هرجا میخوایم بریم یا اسنپ بگیریم، یا بلرزیم و با موتور بریم. و این وضعیت با وجود بچه ی کوچیک سخت‌تر میشه.

اما الان دیگه عادت کردم، راستش دیگه چندان برام مهم نیست که سایپا ماشینمون رو کی تحویل میده، حتی خیلی برام مهم نیست که عید ماشین داشته باشیم یا نه. به بی خیالی مطلق رسیدم تو این قضیه!

هرچند هنوزم گاهی دلم لک میزنم که صبح جمعه چشامو واکنم و به حضرت آقا بگم دلم بشدت هوس مشهد اردهال کرده، و یک ساعت بعد، خودم رو تو صحن حضرت سلطانعلی پیدا کنم، یا ، یهو هوای قم بزنه به سرمون و پاشیم با یه فلاسک چای بزنیم به جاده و صبح جمعه برگردیم خونه.

ولی با این حال، بازم نبودِ ماشین مثل اون اوایل اذیتم نمیکنهآدمه دیگه، بنده ی عادته.

و عادت، به همون اندازه که می‌تونه از بهترین خصلت‌های آدمی باشه، می‌تونه خطرناک باشه. عادت به بودنها، عادت به نبودن ها. عادت به ندیدن خورشید. خورشید ِِ پشتِ ابر.


تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تنظیم کنه که مارکه به انضمام یه خر پشم و پاقال حتما به مخاطب نشون داده بشه) و همچین ابروها رو برداشته و یه گوشواره کاشته دم ابروش (اسم این گوشواره دم ابرویی ها نمی‌دونم چیه!) که مدام از خودت و بغل دستیت می‌پرسی:این دختر بود؟ پسر بود؟ چی بود؟

واقعا صحنه از حدِ چندش گذشته! 

اینکه کدوم زنی میخاد در آینده به این تکیه کنه و کاخ آرزوهاشو رو شونه ش بسازه جدا، اصلا کدوم دختری اینو بعنوان دوست پسر قبول داره؟؟ 

دخترم دخترای قدیم!


حضرت آقا رفیقِ نجارشو آورده خونه، تا درِ دوتا از باکس های حیاتی خونه رو قفل بزنه. باکسِ میزِ آرایش و باکسِ جالباسی

این دوتا باکس، گرچه در خونه های دیگه برای نگهداریِ کفش های گرون قیمت و کیفهای مجلسی استفاده میشن، ولی تو خونه ی ما تغییرِ کاربری دادن به نگهداریِ مدارکِ مهم و پوشه ی بایگانیِ فاکتورهای داداش کارفرما و کفش های دامادیِ حضرت آقا و عروسیِ من!

جالب اینجاس که ما فکر میکردیم این کمدها فضای امن و خصوصیه لابد! ولی اون دویست باری که علی همه ی مدارک رو از باکس ریخت بیرون و وسطش نشست به بازی، و اون صد باری که با کفش های باباش یهو وسط هال، روی فرشا ظاهر شد، و اون ده باری که گذرنامه هامونو تو کاسه آبگوشت پیدا کردیم، و اون یه باری که عکس شناسنامه ی منو کند و اومد نشونم داد و با ذوق گفت: آمّا (مامان).و مجموعه ی این اتفاقا به ما ثابت کرد که با وجودِ این پسر، هیچ فضای امن و خصوصی وجود نداره، علی مردِ ناممکن هاست.

ولی اون اگه علیه، ماها مامان بابایِ علی هستیم، ما امروز، با زدن قفل به هردوتا باکس، همه ی توطئه ها رو خنثی کردیم.

و البته سه تا طبقه هم زدیم تو جالباسی، و اوشون رو هم تغییر کاربری دادیم به کتابخونه و من  که عاشقِ کتابخونه م، هربار میرم آینه رو باز میکنم و کلی ذوق میکنم از دیدن طبقه ها:)



یعنی اگه یه محقق بیاد،فرش آشپزخونه ی ما رو ببره و عصاره ش رو بگیره، به یه معجون شفابخش دست پیدا می‌کنه که هفتاد و دو نوع بیماری رو جادرجا و صددرصد تضمینی درمان می‌کنه که ساده ترین اون بیماریها مرگه!! 

قول میدم در این عصاره، نه تنها همه ی عناصر جدول تناوبی، به انضمام همه ی ایزوتوپ هاشون پیدا میشن، بلکه یه عنصر جدید هم به نام علیوم» میجورن که مندلیف کشف نکرده بوده!




پ‌ن۱: وجه حرص دربیارِ ماجرا اینه که صاف نگاه می‌کنه تو چشات، با لبخند ژدی مایعِ موردنظر رو خالی می‌کنه رو فرش، و سپس که خوب لجت رو در آورد و مصدوم آماده شد، میاد وامیسته تو خیسیا!

‌پ.ن۲:خدا بیامرزه ننه رو، اگه میدونست علی در آینده اینجور با فرشش تا میکنه، از نَشَرگی خلعش میکرد! (به فرزند نوه، نَشَره گویند)


پ.ن3:میلاد حضرت مادر و  روز مادرِ گذشته رو به همه، مخصوصا مادرای زحمتکش تبریک میگم، ان شالله خدا صبرتون بده! با وجود وروجکای این دوره زمونه، روز مادر کفایت نمیکنه. باید هفته ی مادر بگیرن!!


نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهر‍ِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.

همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم.

تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چهل نفر ثبت نام کردن که برن رای بدن! یعنی تو روزِ روشن اتوبوس پر میکنن میبرن!

حالا یهو دوزاریم افتاد که شوهرِ خواهرشوهر درمورد چی حرف میزد!



پ.ن۱: عطشِ خدمت به خلق الله بعضیا رو هلاک کرده، دیگه داره به هر دری میزنن که خودشونو فدای مردم کنن!
پ ن۲: اینکه کاندید ِ موردنظر چقدر پشتش گرمه که همه میدونن داره رای میخره و همچنان کار خودشو میکنه یه طرف قضیه ست، یه طرفِ قضیه هم اون نامسلمونایی هستن که بخاطر یه مشت ریال، دنیا و آخرت خودشونو میفروشن، کرسی های مجلس رو هم  با وجودِ نجسِ اینا به گند میکشن. 
پ ن۳: آدم میمونه اینا که اینجور دارن خرج میکنن برای رفتن به مجلس، قراره بعدا چقدر بخورن که اینهمه هزینه جبران بشه، تازه سودم بده! خدایا به تو پناه میبریم از مجلسِ فاسد

داریم وارد فازِ اسباب کشی میشیم

و من میمونم و یه عالمه فکر و خیال و یه عالمه اثاث (بخونید اتینا)

و پسربچه ای کنجکاو و بازیگوش که طبقِ ژنهایی که از داییش کش رفته، میخواد از همم چیز سردربیاره و طرزِ کار همه ی برقی های توی کابینت و اون اوفایی که تو کشوها قایم کردم رو خودش تنهایی کشف کنه!

و خواهری که پا به ماهه. و احتمالا به دوهفته نمیکشه که فارغ میشه پس چندان کمکی از دستش برنمیاد

و خواهر شاغلی که خودش یه وروجک داره هم قد علی!

و مادری که دستش درد میکنه.

و همسری که جمعه تا پاسی از شب پای صندوق رای نظارت میکنه و درروزهای عادی هم تا پنج بعد از ظهر سر کاره و نمیشه روی کمکش حسابی باز کرد.


پس دستمو باید بگیرم به زانوی خویشتن و بگم یاعلی مدد.



پ.ن: الان که این مطلبِ پیش نویس رو منتشر میکنم، پاسی از شب گذشته است. آبجی زهرا، علاوه بر حاملگی، سرما هم خورده و خانوادگی نیاز به یه پرستار دارن.
 مامان هم رفته باشگاه ورزشی، و حس دخترای چهارده ساله بهش دست داده و یه حرکت ناجور زده  و کمردرد هم گرفته. 
 ولی خدا تنهام نذاشت و آبجی بزرگه اومد کمکم و کلی از کارای آشپزخونه م پیش رفت. 
و یهو خدا یاسین (پسرِ داداش کارفرما) رو به دادم رسوند و تا ساعت دهِ شب، تونست علی رو مشغول کنه و من الان که دارم پست میذارم، جنازه ای بیش نیستم، ولی از فرط خستگی و فکر و خیال خواب به چشمم نمیاد! 
فعلا معلوم نیست کی اسباب رو میکشیم به اونور، ولی تا بریم، دیگه من حال و روز ندارم! فک کنم بقیه ی کارا دیگه دست خودمونو میبوسه.



تازگیا دچار یه بیماریِ حادِ مغزی شدم. یه صداهایی تو سرم میاد

مثلا سر صبح پا میشم نماز بخونم، درحالیکه پلکهام هر کدوم یه من وزن پیدا کردن و از هم باز نمیشن و میرم سمت روشویی تا وضو بگیرم، یه موسیقی جلف مدام توی مغزم پلی میشه و یه بچه میخونه: "دکتر بُنم، یه پاستیل. خواستنی ام به چند دلیل!." 

به همین سوی چراغ عین هر روز صبح، سر وضوم میخونه، سر نمازم میخونه، میام بخوابم باز میخونه! بچه یه دقیقه خفه شو بذار نمازمو بزنم به کمرم!

آخه چی از جون ما میخوای صداوسیما!؟ روانیمون کردی رفت، مرض مغزی گرفتیم! بس کن دیگه تبلیغات رو :/


همینطور که کارتن کتابا رو به سختی جابجا میکنه، زیر لب غرولند میکنه:آخه کی تو خونه ی مستاجری اینقدر کتاب میاره؟ اصلا به چه دردی میخوره اینهمه کتاب؟»
مثل پیر باهاش کل کل میکنم: حالا اینهمه چیزمیز اشکال نداره تو خونه مستاجری، فقط یه کارتن کتاب زیادیه؟!»
باز یکی اون میگه یکی من. مث پیرزن پیرمردا!
تازه خبر نداره که دوسه تا کارتنِ همینجوری هم خونه ی پدری دارم که وقتی اون خونه فروش بره، مجبورم نصف کتابا رو بیارم خونه و نصف دیگه ش رو با اکراه ببخشم به کتابخونه ها‌.

پیرمرد باز با ناله میگه: کی این دوره زمونه کتاب میخونه آخه؟!

فک کنم دیگه داره سربسرم می‌ذاره، شایدم فکر میکنه من تریپِ روشنفکری برداشتم بخاطر کتابا!
تقصیری نداره، نمیدونه که حتی حضورِ فیزیکیِ کتاب چقدر حال منو خوب میکنه، البته چرا میدونه، خودش هروقت حالم خیلی گرفته ست، یا وقتی خیلی ازش دلخورم، میبردم کتابفروشی و ولم میکنه قاطیِ قفسه ها، و خودش میدوه دنبال شیطنتای علی میدونه که وررفتن با این کتابا منو تبدیل به یه آدم دیگه میکنه. یه آدم پرانرژی که میتونه یه کوه رو از جاش بکنه!

فک میکنم علی هم این ویژگیِ کتاب دوستیش رو از خودم داره، انقدر عاشق کتابه که شبا تا کتاب نی نی عسلی رو براش نخونم و بغلش نکنه و نذاره زیر سرش، خوابش نمیبره!

یاد بچگیای خودم میفتم، وقتی داداش علی آقا برام از تهران کتاب می آورد، و من چشمام از شدت ذوق برق میزد! الان همون برق رو تو چشمای علی میبینم.
خدا کنه آخر عاقبت این کتاب دوستی بخیر بگذره



شاید اسباب کشی هم یه جور مرگ باشه. انتقال از خونه ای به خونه ی دیگه. از جهانی به جهان دیگه.

درسته که سکرات موت سخته، ولی به رفتن به یه جای بهتر می ارزه! (البته اگه بریم جای بهتر)



پ‌ن۱: از شب آرزوها، فقط خرس کشیِ یه سری رختخواب و سماور و دستگاه سبزی خرد کن و سطل زباله به ما رسید! نه روزه ای، نه نمازی، نه ذکری، نه دعایی. اینم از رجبی که آرزوشو میکردم! :(

پ‌ن۲: سه شبه که بی خانمانیم. شبی خونه ی داداش کارفرما پلاسیم، شبی خونه ی آبجی زهرا. و  این منم که هرشب، باید با هفت تیر و دوشکا علیِ بدبخواب شده رو بخوابونم، بچه ست دیگه، تشک خودشو میخواد.
 امیدواریم فردا فرشامون از قالیشویی بیاد و ازین مزاحمتای ناگزیری که برای بقیه ایجاد کردیم رها بشیم.

وضعیت شهرمون خیلی خوب نیست و بخاطر همین خانوادگی دچار وسواس شدیم.


مامان که قبل از کرونا هم وسواس داشت، الان دیگه کن فی شده!


منم انقد دستامو با مایع شستم که اثر انگشتمو از دست داده م! گوشیم دیگه لمس انگشتامو نمیشناسه! هروقت کسی زنگ میزنه باید پنج شش تا فحش کله ی پدر بهش بدم تا تماس رو وصل کنه!


حضرت آقا هم که یه مایع خریده برا محل کارش، ازبس دستاشو شسته، رنگ دستش سه چهار درجه روشن تر شده! الان قشنگ میتونه خودشو جای مامان بزی جا بزنه بره شنگول و منگول رو بخوره!


علی هم بچم همش درحال تعجبه! میگه آخه این کرونا چیه که اینا انقد دستای منو میشورن؟!


پ.ن۱: یه مایع دستشویی خریدیم، بوی ادکلنای قدیمی رو میده، وقتی دستاتو میشوری، فک میکنی الان سال هفتاد و پنجه، رفتی عروسی، نشستی تو تالار داری خیار میلمبونی، پنج شش نفرم اون وسط از شدت رقص به خودزنی افتادن، شماعی زاده هم دلش بشدت هوس رطب کرده! یه همچین دل مشنگی داربم این روزا!


متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم. 

عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم.
مثل همین کرونا، که از بس شستن دستامونو بهم یادآوری کردیم، پوستمون کاملا رفته و به استخون رسیده!
پسرم
کرونا بیماری نیست، بلکه آینه ایه که داره عجز ما رو به ما نشون میده، ناتوانیِ بشرِ همیشه مدعی، در مقابل یه موجود درحد نانو! موجودی که کشور مقتدری مثل چین، با اون همه اهنّ و تلپ رو به زانو در میاره.
درواقع این پروردگاره که داره قدرتش رو به رخ ما میکشه، که اگه اراده کنه، به لحظه ای، میتونه بساطِ بشرِ دوپا رو از رو زمین برداره و جاش از ما بهترون رو بیاره، یا کلمح البصر، قیامت رو به پا کنه و احدی هم نتونه جیک بزنه!
و همچنین این تویی که عجز من و پدرت رو بهمون اثبات میکنی.
مخصوصا شبا، که از شدتِ خستگیِ ناشی از اسباب کشی، با چشمامون التماست میکنیم که بخوابی و تو، تشک رختخواب رو با تشکِ کشتی اشتباه میگیری و یک ساعتِ تمام، فتیله پیچمون میکنی.
راستی از اون خونه اسباب کشی کردیم. بعد از چهار سالِ تمام، ازون خونه ی پرپشه ی بدقواره گریختیم، درحالیکه تا آخر عمر، به این فکر میکنم که چرا خدا، تو کله ی معمار این خونه، جای مغز، فندق کار گذاشته بود!

پسرکم!

اگه من از کرونا مردم، بدون که مادرت یه ابر قهرمان بود که تا آخرین لحظه هم ماسک نزد، و علت مرگش هم این بود که به این سوسول بازیا اعتقادی نداشت!


پسرگلم. عشق مامان. کشتی گیرِ بابا!

تولد دوسالگیت مبارک



والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم

صد حیف!

لعنت به تو کرونا!



پ.ن۱: همچین میگن از خونه بیرون نیاید انگار که ما عرض سال جاده ی شمال رو گرفتیم داریم میریم صفاسیتی! ما که سایپا ماشینمونو قرنطینه کرده، همش تو خونه ایم، این یه ماهم روش! 
پ.ن۲: دیسلایکیم سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد دیسلایک بزنه، دیسلایکی جون کاری چیزی داشتی تعارف نکنیا! 




یعنی وسط این "کرونابازی" ها و "قرنطینه" ها و "مرگهای جانسوزِ هموطنان" و "روز پدری که سوخت"، و "پدری که در اومد سر دندون درآوردن بچه"، و کلا تمامِ مزیدِ بر علت های این یکی دوهفته، تنها خبری که میتونست دلمون رو شاد کنه، خبر‌ِ خاله شدنمون بود :) اونم برای سومین بار :)

و تاریخ بنگارد که امروز، شنبه، هفدهم اسپندِ یکهزار و سیصد و نود و هشت، فاطمه زهرا خانومِ خاله پا به جهان گشود. یه نی نیِ گوگوجوی کوکولوی بگوری (اینا کلماتی هستن برای زمانی که زبان از توصیف قاصره!)
خدایا شکرت بخاطر همه ی نعمت های بزرگت، شکرت برای نعمت هایی که هیچ جور نمیشه شکرشونو به جا آورد:)

پ‌ن۱: میلاد بابای مهربونمون مبارک، ان شالله به حق مبارکیِ قدمِ این مولود سریعتر سلامتی به همه ی خونه ها برگرده.
پ‌ن۲: تبریکِ اول به محیا جونم که آبجیش اومده، تبریک دوم به آبجی زهرا که دوباره مامان شده، تبریک سوم هم به خودم :)
پ‌ن۳: مظلومتر از بچه ای که چهارتا دندون آسیا داره باهم درمیاره، مادرشه، اونم تو ایامِ "درخانه بمانیم!"



مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!


بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ جنسِ کروناست!
میگه عه! دستکشای من تمیزه! از اون موقعی که از خونه اومدم بیرون، فقط مالیدم به فرمون ماشین!

من:  :|
مامان: :/
ویروسِ گرامی: :))))
وزیر بهداشت: :(((((

یعنی مامانِ من با این نحوه ی رعایتِ بهداشت فردیش، فصلِ جدیدی رو در بابِ مبارزه با کرونا بازکرده!



سکانس یک :


مهران مدیری به پسره میگه شغل شما چیه؟ 

میگه خانه دار :)))))

(خنده ی حضار)

- نه واقعا! بیکارید؟

-آره :)))

- درس خوندید؟

-کارشناسی عمران میخوندم ولش کردم :)))))

-چرا؟

-نمیدونم :)))) (یعنی طرف نمیدونه چرا درس خوندن رو ول کرده :|) 

(باز خنده ی حضار)

- نمیدونی چرا؟؟ خب الان چیکار میکنی؟

- هیچی . با رفقا دور همیم :))))))) (در حالی که داره چهارپنج تا جوونِ علافِ الکی خوشِ خندان رو با دست نشون میده و احتمالا داره به بی عاری خودش میخنده)



سکانس دو:

مهران مدیری به علی انصاریان میگه: اگه یه پول هنگفتی پیداکنی، میگردی دنبال صاحبش؟

- نه :)))))))

(خنده و تشویقِ شدیدِ حضار) 

- جدی نمیگردی؟

- نهههههه. کی تو این جمع هست که وقتی پول هنگفت پیدا کرد بگرده دنبال صاحبش؟؟

(باز خنده ی حضار در حد پاره شدنِ شکم به انضمام تشویق در حد دریدنِ دست!)


سکانس سه: 

مدیری به شقایق فراهانی میگه: تا حالا زیرآب کسی رو زدی؟

- آره :) (با خنده ی بسیار ملیح در حالی که داره به کارش افتخار میکنه)

(خنده و تشویقِ حضار)



 با دیدن این سه تا صحنه، یه غم سنگینی توی دلم نشست. این حجم از تمایل به بی اخلاقی و ولنگاری و بی عاری و نفهمی، از کی واردِ فرهنگِ ما شد؟ 

چی قراره به سرِ نسلِ آینده بیاد؟

بچه های ما قراره به چه چیزایی افتخار کنند؟ قراره از کیا و چه چیزایی رو الگو بگیرند؟ 


به قول بچه ها گفتنی: به کجا داریم میریم؟؟؟؟





فاطی آدمِ علیه السلامی نبود! 

همه نوع رقصی هم بلد بود، اونم با مهارت

ولی آدم با منطقی بود، از همینش خیلی خوشم میومد

 همیشه یه حرف جالبی میزد، میگفت تصورکن آهنگ رو از روی رقصِ یه آدم حذف کنیم، چه اتفاقی میفته؟ (بعد درحالیکه قیافش رو چندش طور میکرد ادامه میداد:) میشه صحنه ی یه نفر که عین دیوونه ها پریده به خودش و داره دست و پاشو ت میده، یه عده هم عین اسکلا دورش حلقه زدن و زل زدن بهش!

میگفت واسه همین عبث بودن و خل و چل بنظر اومدنش، من تو هیچکدوم از عروسیا نمی رقصم. 



پ‌ن۱: هیچوقت نتونستم بفهمم چطور تماشای رقاصیِ یه نفر، میتونه امید به زندگی رو در فردِ بیننده تزریق کنه! یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره که حال مردم رو خوب کنه؟!

شایدم واقعا یه چیز دیگه ییمونه و تزریق امید بهونه ست!

پ‌ن۲: من فقط یه جا از دیدن رقص خندم میگیره و دلم شاد میشه، اونم وقتی یه مذدِ پنجاه شصت ساله ی سیبیلوی شکم گنده، دستهاش رو از عرض شانه باز کنه و در قسمت مچ، به صورت دورانی بچرخونه، خدایی صحنه خیلی خنده داره، اگه یه ذوزی خواستید برقصید فقط اینجوری برقصید :))


این خونه، نسبت به خونه قبلی، شکرخدا هفت هشت تا سروگردن بالاتره. 

از جمله این ویژگی ها، باغچه ی کوچیک و گلخونه ایِ حیاط پشتیه. دوسه تا درختچه ی کوچولو هم داخلش کاشتن. تو این یکی دوهفته ای که اومدیم، انقدر کار داشتم که فرصت نکردم درست و حسابی سر بزنم بهش. یکی دو روزه که کشفش کردم، سروته مونو بزنی حیاط پشتی پیدامون میکنی:)

 خیلی دنج و دوست داشتنی و باصفاست، گرچه خیلی کوچیک و جمع و جوره :) 

قصد کردم اگه خدا بخاد بذرِ سبزی بگیرم و خودمون رو در مصرفِ سبزی به خودکفایی برسونم.



پ.ن: 

این گلدونِ کوچولو رو زیر درختا پیدا کردم. دودل بودم که بیارمش تو ساختمون یا نه، از یه طرف میگفتم لابد مال مستاجر قبلیه و اینجا سرما میخوره، از یه طرف میگفتم شاید مال صاحبخونه است، اگه بیارمش تو فکر میکنه گلدون رو کف رفتم! 

تا اینکه آبجی مریم اومد و گلدونه رو دید و طیِ یه حرکتِ تاکتیکی و گازانبری آوردش تو اتاق، گلدونش رو شست،  رو ریشه های ش خاک ریخت، جاش رو رو اپن باز کرد و گفت: این بچه گناه داره، بیرون هوا سرده سرما میخوره :| 

از عجایبِ آبجی مریم اینه که حیوونا و گلها رو مثل بچه ی خودش میپنداره و مثل یه انسانِ ذی شعور باهاشون برخورد میکنه :| بچگیامون یادمه همیشه خروسشو میگرفت و روسری سرش میکرد!! الان هم در آستانه ی سی و چند سالگی همون فرمون داره میره جلو.


اون خونه که بودیم، به حضرت آقا گفتم اگه تا بیستم اسفند رفتیم خونه ی جدید، به مناسبت سالگرد بابام که مصادف میشه با وفات حضرت زینب (س) یه مراسم کوچیک خودمونی بگیریم و یه شام ساده بدیم.


وقتی ندا اومد که اسباب کشی کنید، تصمیم خودمونو برای جلسه گرفتیم و به دوتا از مهمونامون هم گفتیم. 

ولی خدا کاسه کوزه مون رو بهم ریخت. در واقع میخواست بهمون ثابت کنه که اراده ی من بالاتر از اراده ی همه ی عالمه. 

به قول حضرت امیر: عرفت الله به فسخ العزائم. یعنی خدا رو با شکستنِ اراده های آدمیان شناختم. 

و هممون این مدت فسخ العزائمِ خدا رو دیدیم. چقدر برنامه ها چیده بودیم که بهم ریخت به سادگیِ چند نانومتر!!!



پ.ن: حالا که مراسممون جور نشد،شما محبت کنید و برای شادیِ روحِ بابامون یه صلوات و اگه دوست داشتید یه فاتحه بخونید :)




جودی آبوت عزیز سلام.

رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو

از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه دلت رو آروم کنه. همین که در عین سختی، بلدی شاد باشی.

خوشحال باش که تنها رمانِ خارجی که خوندم، رمان تو بود. و من با خوندن اون رمان، به یه لذتِ عمیقِ درونی رسیدم.


راستش، بچگیِ منم دقیقا مثل تو بود. با اتفاقاتِ کوچیک دلگرم بودم. با چیزای ساده غرقِ شادی میشدم. یه سرخوشِ به تمام معنا. و چقدر از این ویژگی خوشحال بودم. و چقدر دوستانم به خاطر همین شادی و سرخوشی بهم غبطه میخوردند.

و شاید همین بود که من خودمو یه جودی ابوت میدیدم.


جودی عزیز

من در گذشته، آدمِ بی مشکلی نبودم.  منم مثل تو کودکیِ آرومی نداشتم. شاید بتونم بگم مشکلاتم چندین و چندین برابرِ الان بود. ولی شاد بودم. خدا توی تک تکِ لحظه هام موج میزد. 

من در نوجوونی، با خوندنِ یه بیت از حافظ غرقِِ خدا میشدم. با گلهای باغچه حرف میزدم، براشون قصه میگفتم. و از ته دل احساسِ خوشبختی میکردم.

منم مثل تو، زندگیِ پرمشقتی داشتم. تا اینکه بابالنگ درازم اومد و زندگیم رو زیرورو کرد. و ناگهان همه چیز در من آروم شد. مشکلات هنوزم بود، هنوزم هست. فقط من آرومتر شدم. 

و ازین بابت به شدت از خدا سپاسگزارم. 


دوست من

در حال حاضر، یه چیز وجود داره که خیلی آزارم میده. و اونم اینه که مثلِ قبل، مثلِ روزهای پراز سختی، نمیتونم احساسِ نابِ شاد بودن رو داشته باشم.  شاید این اثرِ گذشتِ زمان و بالارفتن سن باشه. ولی این روزها دارم سعی میکنم باهاش مقابله کنم.



پ.ن1: بابالنگ درازِ من. ممنونم به خاطرِ بودنت :)


پ.ن2: ممنونم از دختر بی بی. به خاطر دعوتش :) راستش تا حالا کسی منو به چالش دعوت نکرده بود:| نمیدونم چرا! ولی خیلی حس خوبی بود. اینکه از اعماق دلت، حرفات رو بکشی بیرون حس خوبی داد :)


فکر میکنم اکثر دوستان به چالش دعوت شدن و من دیگه مهمونای آخری بودم. ولی دوست دارم که سبو حتما نامه بنویسه، نویسنده ی وبلاگ سایه خودش میآیه، خانم نادم، هومورو و همه ی دوستان دیگه که الان اسمشون در خاطرم نیست.

 


قرار شد از خوبی های سال 98 بگیم. چقدر حس قشنگیه که فکر کنی به خوبی های یه پدیده، یه زمان، یا یه آدم. بگردی از بین همه ی ناخوشی هاش، خوشی ها رو سوا کنی و بنویسی.


حالا که خوب فکر میکنم، سال 98 اونقدرا هم تلخ نبود. گرچه تلخی های زیادی داشت.

*ما تو این سال، به لطف خدا دوبار رفتیم پابوس حضرت رضا (علیه السلام) و هر دوبار بهمون خوش گذشت.
بار اول روزهای ابتدایی سال، با خانواده، و بار دوم روز عرفه، با کاروانی به ریاست حضرت آقا.

*اولین شمالِ عمرم رو هم تو همین سال رفتم.

*و اربعین. کربلا. 
در حالی که فکر میکردم دارم سخت ترین تصمیم زندگی رو میگیرم که میخوام با بچه ی یه سال و نیمه برم، و به نظرم این سفر مشکلترین سفر عمرم میشه، اما نشد. بلکه تبدیل شد به یکی از شیرین ترین سفرها. به لطف حضرت ابا عبدالله.

* تو این سال، هرچند که قلبمون از فراق حاج قاسم به درد اومد و سوخت، ولی خداوند، قدرتِ خونِ شهید سلیمانی رو به دنیا نشون داد. بهمون فهموند که اگه اخلاص داشته باشیم، قلبِ همه ی دنیا رو مسخّر ما میکنه. و هنوز زمان لازمه تا دنیا، برکتِ خونِ این شهید رو به ما نشون بده.

*و تو این سال، خدا منت سرم گذاشت و تونستم حفظ قرآن رو تموم کنم. در حالی که عملاً از جزء بیست به بعد، هفته ای هشت بار تصمیم میگرفتم دیگه ادامه ندم، و فکر میکردم سختی های کلاس رفتن و حفظ کردن با وجودِ بچه، داره از پا درم میاره. ولی نیاورد. و خدا رو شاکرم به خاطر توفیقی که بهم داد و راهی که جلو پام باز کرد.
گرچه این تازه اولِ ماجراست. و من فقط موفق شدم به حفظِ الفاظِ کلامِ خدا. و مونده تا فهمش و اووووه چقدر مونده تا عمل. 

*کتابهای زیادی اما نتونستم بخونم. هنوز مجموعه کتاب های "منِ دیگر ما" تو قفسه است، و من هیچ برنامه ای برای شروع کردن و خوندنش ندارم. در حالی که پسرم دوسال رو رد کرده و من هنوز الفبای تربیت کودک رو هم بلد نیستم!

کتابِ رهش رو خوندم، چایت را من شیرین میکنم، تب مژگان، سه دقیقه در قیامت، 

*یکی از بهترین الطافِ خدا در سالِ 98، همین عوض کردنِ خونه بود. خونه ای که به مراتب از خونه ی قبلی بهتره و اعصاب من نیز به مراتب آرام تر. و روحیه ام به مراتب شادتر . در حالی که فکر میکنم اگه با وجود این تمرگینه ی پیشِ رو، تو اون خونه میموندم، به حدِ جنون میرسیدم! 

*و دلخوشیِ بعدی، این بود که خواهرم بچه دار شد. بچه ای که مدتها بود انتظارش رو میکشید و با اومدنش، چشم همه ی ما رو روشن کرد. و این از اون نعمتهاییه که نمیشه شماره کرد.

*از نظر اخلاقی ولی فکر میکنم پیشرفت چندانی نکردم. هنوز همون نقطه ضعفهای قدیمی رو با خودم دارم. و دارم به این فکر میکنم که این پیشرفت نکردن، دقیقا مساویه با پسرفت کردن و از دست دادن سرمایه ی وجود. 


چیزهایی که من در این سال یاد گرفتم این بود که

1- گر صبر کنی، ز غوره، حلوا سازی. صبر. از غوره. حلوا.

2- یاد گرفتم که هیچ وقت نذارم علی، نقطه ضعفهام رو بفهمه. نباید بهش بگم فلان کار رو نکن. چون در این صورت، همه ی هم و غمش رو میذاره رو این که اون کار رو به انجام برسونه. و این هم میتونه خوب باشه و هم بد.

3- یاد گرفتم که هر ادویه ای رو به هر غذایی نزنم! هر غذایی، ادویه ی مخصوص خودش رو میخاد. فهمیدم که مثلا اگه به قورمه سبزی، پاپریکا یا گراماسالا بزنم، مزه ی دمپایی ابریِ کهنه میگیره!

و اما کرونا. 

کرونا انقدری که بدی داشت، خوبی هم داشت. 

مثل یه کوره، عیار آدمها رو به خودشون، و به بقیه نشون داد. 

مثلا یه عده رفتن دنبال احتکار، یه عده مسئولین نشستن تو خونه و یه مدت گم شدن و بعد از اینکه پیدا شدن، با ویدئو کنفرانس!! مسئولیت هاشون رو انجام دادن!  یه عده هم افتادن تو خیابونا دنبال ضد عفونی کردنِ درِ خونه های مردم، یه عده پرستار و دکتر و طلبه و بسیجی و هیئتی و . هم جونشون رو گرفتن کفِ دستشون و رفتن سرِ پستشون، و البته یه عده شون هم پستشون رو خالی کردن! 

یه خوبیِ دیگه ی کرونا هم این بود که به یادِ من آورد که یه مادرم. و باید برای اوقاتِ فراغت فرزندم برنامه داشته باشم. پس من رو به فکر وادار کرد که محیط خونه رو شاد کنم. که سرچ کنم تو اینترنت که چه بازیهایی میشه کرد با یه بچه ی دوساله! راستش کرونا به یادِ من آورد که در قبالِ شادیِ بچه م مسئولم، و هرچند که یه عالمه کار داشته باشم، بازم نمیتونم از زیر بار مسئولیتِ خودم شونه خالی کنم. 

کرونا! ازت ممنونم.

خدایا قبل از همه، از تو ممنونم :)




در ادامه ی تلاش برای خوش گذروندن در تمرگینه (همون قرنطینه)، رفتم سراغ فیلم دیدن.

به توصیه ی یکی از دوستان، یه فیلم خارجی دیدم که انصافا جذاب بود، ولی انقدر از فرهنگ ما دور بود، که تا شب تو بهتِ همه ی اتفاقات فیلم بودم، آخرشم از خودم پرسیدم خب اینهمه وقت گذاشتم که چی؟! مسخره!

و سپس رفتم سراغ هارد اکسترنالِ حضرت آقا

و یه راست رفتم سراغ فیلم بی پولی

دیگه نگم که من خیلی باید عاشق یه فیلمی بشم که برای بار دوم ببینمش، و عجیب این که برای بار سوم چهارم بود که عامدانه این فیلم تکراری رو میدیدم.

فیلم به شدت حرف برای گفتن داره، در عین حال که جذابه و اتفاقاتش آدمو خسته نمیکنه. و در عین طنزِ شیرین و تلخی که داره، پر از سکانس های پر محتواست.

خلاصه که از معدود فیلمهای ایرانیِ بامفهومه. اگه این فیلم رو ندیدید و نمیدونید گیگاتونو چطور مصرف کنید، این فیلم رو به شدت توصیه میکنم.



دلم روشنه به سال جدید

سالی که با حضرت باب الحوائج شروع بشه، معلومه که قراره منبع خیر و برکت باشه. بیاید نسبت به سال جدید خوشبین باشیم و تفال بزنیم.

چقدر قشنگه که لحظه تحویل سال توسل پیدا کنیم و دست به دامن امام موسی بن جعفر بشیم، و رفع همه گرفتاری ها رو از ایشون بخوایم. شده با هدیه کردن چندتا صلوات، با خوندن نماز، با هر راهی که دلمون سبک میشه.


پ.ن. چشمام داره میسوزه، اگه لحظه تحویل سال خوابم برد دیگه خودتون عیدتون مبارک باشه!

پ.ن۲: یه نماز چهار رکعتی برای روز نوروز توی مفاتیح هست، بعد از نماز عصر خونده میشه. اگه خوندید منم دعا کنید.


یه جور پُز روشنفکری هم بین سینماگرا هست، به این صورت که باهم کورس میذارن هرجور که میتونن مخاطبشون رو از انقلاب و جمهوری اسلامی منزجر کنن. 

به این شکل که مخاطب باید چشمش رو روی همه ی پیشرفتهای علمی، دفاعی-نظامی، استقلالی و ی، دارویی و پزشکی، معنوی و تمامیِ رشدهایی که جمهوری اسلامی در زمینه های مختلف به مردم داده، ببنده و از جمهوری اسلامی متنفر بشه فقط و فقط به خاطر آرزوهای یه مطربِ پیزوریِ درپیت که بخاطر انقلاب نتونسته کنسرت برگزار کنه!!! و الان در عنفوان پیری پناه برده به ترکیه و با حمایت یه خواننده ی زن، به آرزوی دیرینه ش رسیده!


به این دسته از آدما نمیگن سینماگر، میگن لجن پراکن! میگن دریوری ساز! میگن .

 برای این سینما و لجن پراکناش باید فقط آرزوی مرگ کرد!


گاهی وقتا فکر میکنم من اگه خدایی ناکرده، یه نامسلمونِ رشدکرده در یک خانواده ی نامسلمون بودم، همین دعای یا من ارجوه…» ماه رجب، برای مسلمون شدنم کافی بود! 

چقدر زیباست این دعا… چقدر روح آدمو حال میاره!

فقط اون جایی که میگه ریشتون رو با دست بگیرید برا ما خانما یه کم سخته!



پ.ن: عید مبعثتون مبارک، ان شالله تحت عنایت حضرت رسول الله باشیم هممون.
پ.ن۲: از اعمال امروز، زیاد صلوات فرستادنه، بفرستید تا میتونید.


شاید باورش براتون سخت باشه، ولی تنها اسباب بازیی که پسر من بهش علاقه داره، قابلمه ست.(خودش بهش میگه آبلا)

انواع و اقسام قابلمه؛ کوچیک، بزرگ، تفلون، مسی، روحی، زودپز، ماهیتابه، وُک، تابه دوطرفه و . در رنگها و سایزهای مختلف، اصلا این بچه از بازی با قابلمه خسته نمیشه، یعنی عاشقانه قابلمه رو میپرسته!! گاهی وقتا که از خواب میپره، بین خواب و بیداری با ناله میگه آبلا! و اگه کله و دست و پاش به هر در و دیواری بخوره و داغون بشه، تنها چیزی که ساکتش میکنه قابلمه س!

ناگفته نماند که همه ی فامیل از دست قابلمه بازی های علی، یا مثل مامانم در کابینتاشونو سه قفله کردن، یا مثل مادرشوهرم تسلیم شدن و قید قابلمه هاشونو زدن.

حالا با این تفاسیر، منِ مادر، در راستای سرگرم سازی آقاپسر، تصمیم گرفتم یه اسباب بازی تازه براش بخرم، اونم اینترنتی

به همین منظور رفتم تو دیجی کالا

کلا که اسباب بازی های مناسب دوسال خیلی تنوع کمی داره،  علی هم علاقه ی چندانی هم به ماشین و موتور نداره. 

چند مدل لگو و حلقه و پازل هم که برای این سن مناسبه، رو سیسمونیش بوده. (تنها استفاده ای که از لگوها و پازلها میکنه اینه که بعنوان نخودولوبیا میریزه تو قابلمه و زیرش رو روش میکنه، درشم میذاره تا بپزه، گاهی هم از روسری های من بعنوان دم کنی استفاده میکنه!)

گفتم براش میکروفون بخرم، هم جذابه، هم صداپخش میکنه و موزیک میزنه، سرچ کردم رنج قیمتش از ۵۵ بود به بالا! پس بیخیالش شدم!

گفتم یه مدادشمعی، پاستل، ماژیکی چیزی بخرم نقاشی بکشه، ولی یادم اومد چند هفته پیش که عمه ش براش کیفِ پاستلش رو آورد تا نقاشی بکشه، همه ی پاستل ها رو ریخت تو قابلمه تا آش بپزه! گفتم بی خیال! اینم باب راس»بشو نیست.

و من خودم رو میبینم که تو سکانس آخر رفتم مغازه ی رفیق حضرت آقا، و قسطی یه دست قابلمه  خریدم بعنوان محبوبترین اسباب بازیِ علی. بساطی داریم از دست این بچه!


زنگ زدم مامان، گفتم کجایی؟ 

گفت دارم میرم خونه داداش بزرگت، ماهی کباب کرده، به منم زنگ زده دعوتم کرده. گفتم باشه خوش بگذره :| بعد دوسه دقیقه زنگ زد گفت داداشت گفته اون آبجی کوچیکه رو هم بیار! (الکی! خود مامان دعوتم کرده بود و یه تیکه فیله ماهی هم از تو یخچالش برا من برداشته بود!) 

منم که تنها بودم و از خداخواسته ، دعوتِ نصفه نیمه رو لبیک گفتم. 
ازسر بیکاری، نشستیم با محمدحسن-برادرزاده- به بازیای مجازی و نتیجه ی یکی دوساعت بازی 2player games (یه مجموعه ی جالب از بازیهای دونفره ی موبایلی)  این شد که فهمیدم تو بعضی چیزا ناخواسته چقدر پیشرفت کردم، مثلا سرعت عمل و دقت… که فکر میکنم نتیجه ی حضور علی در کنار همه ی کارهام باشه که مجبورم میکنه همزمان به چندتا کار توجه کنم!
به شکلی که بعضی از بازیای سرعتی رو با اینکه دفعه ی اولم بود بازی میکردم ازش می‌بردم.(بردن از محمدحسن که به هوش و استعداد معروفه و خیلی هم در این زمینه ادعا داره، یه شیرینی خاصی داره)

وجه اعجاب انگیز ماجرا بازی شطرنج بود، که باوجود اینکه بیش از پونزده ساله که بازی نکردم، ولی پیروزِ میدان شدم! حتی شاخ خودمم در اومده بود که چطور محمدحسنِ باهوشی رو بردم که میگه هرروز تو مدرسه دارم شطرنج بازی میکنم! یعنی حسِ شعفی که من در اون لحظه داشتم، برابری میکرد با صد کیلو قرصِ روانگردانِ درجه یک! فهمیدم که اونقدرام که فکر می‌کردم پیر و فرسوده نشدم:))))

نتیجه گیری: هیچوقت با عمه تون کل کل نکنید! عمه ها موجودات خطرناکی هستند :|



شاید خنده دار باشه، ولی یکی از آرزوهای همیشگیِ من این بوده که عاشق تنهایی باشم! که از نبودن ِ آدما اذیت نشم، که وقتی تنهام بگم آخیییش! حالا برم از خوشی پرواز کنم تو آسمونا! 

ولی متاسفانه به شدت از تنهایی بدم میاد!

هیچوقت بلد نبودم با خودم تنها باشم و از خلوتم لذت ببرم.حتی وقتی تو قطار یا اتوبوسم تنها میشدم، باید یه چیزی در گوشم وزوز میکرد، چیزی مثل هندزفری! تو خوابگاه که تنها میشدم که اصلا انگار همه غم عالم میریخت تو دلم! واسه همینم بعد از یک ماه، از اتاق سبو رفتم، هم اتاقیام همیشه سه شنبه تا جمعه رو میرفتن خونه و من بودم و یه اتاق و چهارتا تخت خالی!

اصلا همین که زود دوست داشتم بچه دار بشم و الان دلم بچه های بیشتر میخواد، همین ترس تنهاییه. 

همیشه میگم خوش بحال آدمای خلوت دوست! لامصب اصلا یه کلاس خفنی هم داره این خصلت!



پ.ن: (پانوشت رو حذف کردم، چوناحساس کردم ممکنه باعث سوء برداشت بشه)


و من یک هفته ی تمامه دارم تو سایتا دنبال دوتا کتاب شعر خوب و مناسب برای گروه سنی الف میگردم و پیدا نمیکنم. 

کلا نقدهای زیادی به کتاب کودک وارده، بعضی هاشون که مزخرف نوشتن (مثل همون خرخروی عرعرو!)، بعضیاش که خوبه و شاعر حسابی داره، بدآموزی داره(مثلا کتاب خروس سیگاری! یا بعضی کتابای می می نی) میمونه چندتا کتاب خوب، که اونام فروش اینترنتی هاشون داغونه، همه جا زدن ناموجود! 

راستش اون روزی که در بدر دنبال کتاب اصول بازاریابی یا تحقیق در عملیات میگشتم، یا اون روزای عشق فلسفه ای که در پیدا کردنِ شرح منظومه» شهید مطهری گذشت، هرگز به ذهنمم خطور نمیکرد که روزی بیفتم دنبال کتاب گاز و کلاج و دنده، شیمو شده راننده» یا تو سایتا سرچ کنم عروسی خاله سوسکه و خاله موشه!»

اوضاع نشر کتاب کودک خیلی جالب نیست، و اوضاع پخشش از نشرش هم داغون تره!




تعجب نکنید!

این سفال ها، آخرین بقایای بازمانده از تمدن سیلک نیست! 

این ها تلاش های ناشیانه ی یک مادرِ گرفتار در چنگالِ قرنطیه ی حاصل از کرونا، برای سرگرم کردنِ فرزندی ست که هردقیقه، بازیِ جدیدی طلب میکند!



پ.ن: تازه دارم میفهمم که چقدر به این قرنطینه نیاز داشتم! تازه بعد از دوسال که دارم نقشه میکشم که چطور خرما رو به خورد پسر بدم، طی خلاقیت های ناشی از بیکاری، فهمیدم چقدر راحت میشه شیرخرما رو جای شیرموز قالب کرد و بهش خوروند!


اون اوایل، صدای قرآن خوندنم رو که ضبط میکردم، صدای لولای شکسته ی در میداد! 

واقعا از خودم ناامید می شدم، سعی میکردم خیلی گوش نکنم صدای خودم رو

کم کم به این نتیجه رسیده بودم که صدا و لحن و طنین و تحریر، یه چیز ذاتیه! که موتواسفانه در من نیست!

الان ولی بعد از چهار سال تمرین و ممارست (!) وقتی صدامو ضبط کردم تا بفرستم برای استاد، دیدم چقدر شکرخدا توی پیاده کردن لحن و ریب نزدن، پیشرفت کردم. الان دیگه صوتام واقعا صدای قرآن میده! یه چیزی تو مایه های عبدالباسط! با اندکی اعتماد به سقف بالاتر :|


بسم الله الرحمن الرحیم 


راستش اولش انگیزه‌ای برای نوشتن نداشتم ولی وقتی دیدم آقای دکتر صفایی نژاد اینقدر پیگیر بحث هستند و تلاش کردند برای این مسئله همراه با سبو، نشستیم و صحبت کردیم.( البته از اونجایی که تو واتساپ نمیشه نشست وایساده صحبت کردیم) 

نتایج بحثمون رو تو چندتا بند خلاصه کردیم که اینجا براتون می نویسم (رونوشت هم تقدیم میشه خدمت آقای قدیری و آقای دکتر صفایی نژاد!)


۱.بحث اول اهمیت وبلاگ نویسیه؛ چیزی که هم مسئولان بیان و هم خود بلاگرها ازش غافل اند.

یه سری میان اینجا برای وقت گذروندن؛ دلی می نویسن و هر وقت عشقشون کشید در وبلاگ رو تخته می کنند و میرن! خوب ما با اینها کاری نداریم. اینا احتمالاً همه کارهاشون دلیه!

 روی صحبت من با اوناییه که نوشتن رو دوست دارن و می خوان با نوشته هاشون تاثیرگذار باشند که خوشبختانه این عده کم هم نیستند. (همون متخصصان قلم!)

 یکی از اهمیت های اساسی وبلاگ برای این گروه، ماندگاری اونه. تو این چند صباحی که گذشته، همه دیدیم که شبکه های اجتماعی زیادی اومدن و رفتن؛ وی چت، کلوپ، فیس بوک، توییتر اینستاگرام و. اما اونی که همیشه مونده و به لطف قدرت سرچ‌گوگل همچنان عمر حضرت نوح داره وبلاگه. و این ماندگاری، برای این متخصصان خیلی مهمه، هر چند دامنه تاثیرگذاری شون کمتر باشه!

 البته دلایل انتخاب وبلاگ زیاده، ولی خوب به هر دلیل محکم یا آبکی، اونا اینجا رو انتخاب کردن برای نوشتن، پس باید براشون احترام قائل شد و به خواسته هاشون گوش کرد، نکنه یه روزی بیاد صبح چشم باز کنیم و ببینیم به خاطر عدم رسیدگی مسئولین هر چی رشته بودیم پنبه شده و کل وبلاگ، رفته رو هوا!

۲. نکته دوم اینکه پیشنهادی که مطرح میشه نباید بیفته تو پیچ و خم اداری نهادهای دولتی، چون با سبقه ی وحشتناکی که همه مون از اینجور کاغذ بازی ها و همچنین از عزم راسخ دولت برای کارهای فرهنگی! در ذهن داریم بهتره عطاش رو به لقاش ببخشیم!

 نکته بعد اینکه پیشنهادها باید به صورتی باشد که نتیجه اولیه در کوتاه مدت به دست بیاد تا ایجاد انگیزه کنه؛ هم برای مسئولان و هم وبلاگ نویسان.

۳.  اما بخش سوم شامل چندتا پیشنهادی است که ما با یه بحث دونفره بهش رسیدیم؛ 

اول اینکه اگه ممکنه مسئولین محترم این کشتی فرهنگی، یه تعریف جدید از وبلاگ و وبلاگ نویسی برای خودشون ارائه بدن و اگه ریاست قدیمی واقعا وقت و انگیزه کافی برای این کار رو ندارن و فکر میکنند که توجه به وبلاگ وقت هدر دادن هست، مدیریت جدید تعریف بشه ( البته با کمال احترامی که برای مدیریت فعلی قائل هستیم، ولی از اونجایی که الان دوساله حتی سایت بیان به روز نشده اینجوری به نظر میاد که واقعا انگیزه ی وقت گذاشتن برای جایی که حداقل بیش از هزار نفر دارند تلاش میکنند تا رو پا بمونه، ندارند، تک تک این افراد میتونستند به جای انتخاب blog.ir مثل خیلی های دیگه ای که اینجا رو رها کردند و رفتند سراغ شبکه های اجتماعی پر سر و صداتر، رها کنند و برن. هم تواناییش رو دارند و هم دسترسی، پس موندن اینجا یعنی اینکه شما و این دامنه براشون  اهمیت دارید. توقع حداقل توجه توقع بی جایی نیست)

دوم باتوجه به اینکه به نظر میاد یکی از مشکلاتی که سرویس بیان با اون رو به رو هست کمبود نیروی انسانی و تامین هزینه این نیرو هست. پیشنهاد ما اینه که مسئولین یه لیستی از مهارتهایی که مورد نیاز هست را  ارائه بدهند. تا از میون خود بلاگرها افرادی که تواناییش رو دارند به صورت داوطلبانه، بدون دریافت دستمز یا با حداقل دستمزد کار رو انجام بدهند.

سوم اینکه منبع درامدی معرفی بشه برای رفع مشکلات مالی، سنت حسنه وقف، جذب اسپانسر از پیشنهادهاست و حتی امثال من حرفی هم نداریم که تبلیغات بیاد گوشه وبلاگمون، یا حتی مبلغی بابت بعضی از خدمات پرداخت کنیم (اما به شزطی که واقعا اثرش رو ببینیم نه اینکه سر خورده بشیم. هم پول بدیم وهم هیچ گسترشی داده نشه این باعث میشه که ماهم دست به مهاجرت بزنیم از اینجا) 

 نکته چهارم اینکه یه طرح جدید برای سرویس بیان ریخته بشه که از نظر گرافیکی، اطلاعیه ها، خبرها و این جور مسائل جذاب و پویا باشه و همچنین یه شواریی از بلاگر ها تشکیل بشه تا هر چند وقت یک بار جلسه ای داشته باشند و مسائل رو بررسی کنند و بتونند به مسئولین گزارشی از عملکرد ارائه بدهند. 

و نکته آخر اینکه حالا که از بین بلاگرها واقعاً درخواست ارتقای خدمات وجود داره و حرکتی شده، مسئولان محترم هم با تمام توان حمایت و حرکت کند و مثل دفعه قبل ما ناامید نکنند.

4. یه درخواست هم من از بلاگرهای عزیز دارم و اینکه تلاش کنید برای معرفی بیشتر سرویس بیان و وبلاگ نویسی رو گسترش بدید. اون دسته از بلاگر های عزیز که تو شبکه های اجتماعی دیگه فعالیت دارند هم وبلاگ را رها نکنن و حتی بهتره توی این شبکه ها وبلاگ را پای مطالبشون معرفی کنند. اینجوری هویت وبلاگ بر میگرده و از این گوشه نشینی بیرون میاد.


و یه پیشنهاد برای همین پویش: قطعا خوندن این همه پست پرا کنده و گاها پیشنهاد های تکراری  سخت است. بهتر است که  این پست ها و پیشنهاد ها جمع آوری بشه و  تکراری ها حذف بشه و به صورت یه گزارش خدمت مسئولین محترم ارائه شود. 


عذر تقصیر بابت پرگویی و با تشکر از آقای قدیری و همه دوستان و اهالی فرهنگ و تشکر ویژه از آقای دکتر صفایی نژاد به خاطر تلاش بی دریغ شون

و من الله التوفیق 

چهارم شعبان المعظم سنه ی ۱۳۹۹


اگه باز یه پویشِ صابخونه ی خوب» راه میفتاد، من قطعا اسم آقای ز (صابخونه ی جدیدمون) رو همراه با عکسش میفرستادم. (حالا چون عکسشو ندارم، عکس هادی حجازی فر رو هم میشد قالب کرد، آخه صابخونه به شدت شبیه اونه، با همون کله ی کچل!) 
خبر خوب اینکه، بنده خدا، اجاره ی این ماهمون رو بخشید! هرچند سیصد تومن مبلغ خیلی بالایی نیست، ولی همین مقدارم مرام گذاشته.
حالا شاید برای شما خبر خیلی خاصی نباشه، ولی حضرت آقا، از سر شب، یه لبخند ملیحی رو لبش اومده! و هر پنج دقیقه یه بار میگه میخوای بریم پیتزا بخوریم؟ (یعنی سیصد تومنه لگدمیزنه تا یه جوری خرجش کنیم) 

ولی گذشته از بخششِ کرایه ای، اگه فاکتور بگیریم از جیرجیرهای گاه وبیگاه دوقلوهاشون که صداش تا فیها خالدون خونه ما رو برمیداره، یا اون وقتایی که مامان بیچارشون با تبر، شیون کنان و فحش کشان میذاره دنبالشون! ازشون راضی هستیم، صابخونه های خوبی اند. 
یکی از خوبی هاشونم اینه که وقتی میرم در خونشونو میزنم، پسرشون نمیگه:مامان خانم مستاجره!» بلکه میگه مامان، خانم همسایه اس!» و این نگاه همسایه وار، خیلی برام شیرینه، هرچند گاهی از سروصداشون از خواب بپریم!
 

هیچوقت از سیزده بدر خوشم نمیومد، از بچگی. چون هیچوقت نه جایی رو داشتیم که بریم، نه ماشینی! و نه فامیل باحال و منسجمی که باهاشون خوش بگذره!

واسه همین قضیه، سیزده بدر یه دافعه ای داره برام، یه حس دلگیر دارم بهش. همیشه همه تو سبزه و چمن بهشون خوش میگذشت و ما تو خونه کز کرده بودیم.


شاید توی این بیست و نه سال، سه چهارتا سیزده بدر بهم خوش گذشته باشه! یکیش مال زمانیه که داییم زنده بود و اون مارو میبرد گردش (یعنی حدود نه سالگیم)

 یکی دوتاشم مال خاطرات برزکه (بَرزُک روستای پدریم)


ولی امسال کاملا بی حسم، بی حس دلگیری. چون میدونم هیچکس، هیچ جا نمیره! یه جورایی هممون یکدستیم! چقدر یکدستی خوبه جداً !



پ‌ن:حسود نیستم، فقط یه جایی توی احساسم از بچگی، درد میکنه، از همون ضمایر ناخودآگاه که آدم نمیدونه دقیقا کجاست و چیه، فقط میدونه که هست. و درد میکنه.




شاید بهتر بود بعد از خشایار الوند اصلا پایتختی ساخته نشه. اون جوری تصوری که از پایتخت توی ذهنامون بود، همون سریالِ محبوب و آموزنده ای بود که وقتی مینشستیم پاش، لحظه ای خنده از لبامون نمی افتاد. 


البته بحث من، نویسندگیِ ضدفرهنگِ فیلم نیست. بگذریم از همه ی بدآموزی ها و بداخلاقی هایی که پایتخت 6 بهمون نشون داد که واقعا بخاطر رفتار بی ادبانه ی بچه ها با بزرگتراشون توی فیلم، تیکه های مثبت هجده، آرایشهای نامناسب و خیلی چیزای دیگه، خیلی با پایتخت های گذشته تفاوت داشت.


بلکه واقعا پایتخت 6، اون پایتختی نبود که همیشه منتظر شروع شدنش مینشستیم پای تلویزیون. اون جذابیتِ گذشته رو به هیچ عنوان نداشت.

نقیِ  فرصت طلبِ بی جنبه، که گرچه قبلا یه شمه هایی از دیکتاتوری و خودمحوری رو داشت، ولی خوبی هاش به بدی هاش می چربید و کاراش در عین حرص دربیاری، بامزه بود !!

همای کاریکاتوری که بیش از همیشه آدم رو یادِ ناظمِ خطکش به دستِ چندش آورِ دوران مدرسه مینداخت،

بهتاشِ بداخلاق و بی ادب، که با اون تیپِ مسخره اش، مدام دنبال دختربازیه و نمونه ی یه ورزشکارِ موفق قلمداد میشه،

بهروز، که نمونه ی نسل آینده ی کاملا بی شخصیت و پرروئه که هیچ احترامی برای بزرگتراش قائل نیست!


این پایتخت، اون پایتختی نبود که مخاطبش رو میخکوب کنه. حتی بعضی صحنه هاش توهین به مخاطب هم محسوب میشد. و جالبه که بازیگراش از اول عید تا حالا دارن مینالن از سانسور! (دیگه اگه سانسور نمیشد چی میشد!!!)


روح خشایار الوند شاد.

ایکاش تو همون اوج، پایتخت رو تموم میکردن که به این فلاکت نیفته.



هشدار: این پست ممکن از حاوی مطالب بیهوده باشد! با احتیاط اقدام به خواندن کنید!


صدای هشدار گوشی بلند میشه. انگشت اشاره م اتوماتیک میره سمت صفحه ش و از وسط میکشدش به یه سمتی. حتی مغزم وسط خواب، خودش میدونه کدوم گوشیا زنگ خورده. میون خواب و بیداری به خودم میگم تو رو خدا! من تازه یه ربعه چشام گرم شده!

هر یه ربع،همین اتفاق میفته و من باز هشدار رو خاموش میکنم و از خودم یه مهلت کوچیک دیگه میگیرم!

دفعه ی آخری که از خواب میپرم، از هشدار گوشی نیست، این دفعه پای علی محکم خورده تو دهنم. پاشو میکشم اونطرف

باز غلت میزنه

و غلت میزنه

و این غلت ها یه معنی میده: مامان گشنمه (یا تشنمه) و من همچنان مقاومت میکنم!

آخرش میزنه زیرگریه.میگم چته علی؟ آب میخوای؟ میگه اَم. (اَم یعنی غذا، به به)

با چشمای نیمه باز میرم تو آشپزخونه، براش شیرینی خرمایی میارم. باز میزنه زیر گریه میگه نه.»

میگم شیر بیارم؟ وسط گریه میگه: آده» (یعنی آره)

میرم یه لیوان شیر میارم و پتی بور

با چشمای بسته میشینه و شیر رو میخوره. ولی انگار سیر نشده.

پتی بور رو میذارم تو دهنش. نگاه خشمناکی بهم میندازه و همینطور با دهن باز گریه میکنه. منظورش اینه که تو چه مادری هستی که بعد از دوسال هنوز نمیدونی من نصف شب طبعم پتی بور نمیگیره!

باز میگه نه.» وگریه میکنه. با چشماش

 التماس میکنه که یه چیزی بیار بخورم!

نگاه میکنم به چشماش.

مغزم میگه بخواب دیگه بچه!»

قلبم میگه چقدر چشمات قشنگه!»

به حضرت آقا که انگار بیدار شده و داره به صفحه گوشیش نگاه میکنه میگم: چه اَمی بیارم بخوره؟ 

میگه نمیدونم، ولی منظورش اینه که خودتون دونفری مشکلتونو حل کنید!

میرم سراغ یخچال

یادم میاد که دیشب سوپ داشتیم. میگم علی سوپ میخوری؟

وسط گریه میگه :آده»

همینجور که قاشق سوپ رو میذارم دهنش، نگاهم به پنجره ی حیاطه که یه وقت نماز قضا نشه! انگار نیم ساعتی وقت دارم.

سوپشو که میخوره راحت میخوابه! انگار نه انگار که چند لحظه پیش، ایشون بود که خونه رو گذاشته بود رو سرش!


نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت شب، بچه رو با سوپ جو سیر نکنید! چون دم صبح حسابتونو میرسه!




فکر میکنم به دوران پست کرونا (شایدم میان_کرونا) رسیدیم، 

دیگه نه کسی میرقصه

نه گریه میکنه

نه فحش میده

نه جوک میسازه

نه پست میذاره

نه خوشحاله

نه نالانه

نه تشکر میکنه

نه تذکر میده

دیگه هممون به صفر مطلق رسیدیم

چیزایی که فکر نمیکردیم به سرمون اومد و از سرمون گذشت و هیچیمون نشد :| 

ما الان گولاخای پوست کفتی بیش نیستیم!




دقت کردین به اخبار؟

سطح آب دریاچه ی ارومیه تو ده سالِ گذشته به بالاترین حد خودش رسیده! یعنی تقریبا بحرانش داره حل میشه!


اصلا این بشرِ دوپا، اگه دوسه ماه بشینه تو خونه ش و سرش به کار خودش باشه، همه مشکلاتِ طبیعت خودبخود حل میشه!



میدونم که یه کم عجیبه، ولی من امسال از مامانم یه شیشه آبغوره عیدی گرفتم! (توضیحش یه کم طولانیه!)
یه جورایی برگشتیم به دوره ی پارینه سنگیِ مبادلات کالا به کالا.(حالا درسته که گفتن پول نقد عیدی ندین، ولی این به معنای این نیست که آبغوره بدین.)


حالا سختیِ کار اینه که من باید آبغوره رو بفروشم به حضرت آقا، و پول عیدیم رو زنده کنم!
انگار گِل وجودِ ما رو با وصول مطالبات سرشته اند.




به این بزرگواران نگاه کنید!



اینان نتیجه ی سه چهار ساعت تلاش بی وقفه ی من، در راستای سورپرایز ویژه ی شب نیمه ی شعبانه! معرفی میکنم: شیرینیِ دانمارکی!


شاید شما هم مثل حضرت آقا، به خودتون بگید واای، چقدر زیبا! لابد چقدر خوشمزه! 

اما سخت دراشتباهید!

اینان مزخرفترین و خمیرترین شیرینی هایی هستند که تاریخِ دانمارک به خودش دیده!

انقدر افتتتتتضاح شده بود، که وقتی پس از پخت، یه کم ازشون تست کردم، اومدم توی هال، و مثل کنیزِ کفگیرخورده، وا رفتم روی مبل! حضرت آقا گفت چت شد؟ گفتم خراب شد. افتضاح شد! 

(باورکنید میخواستم همونجا بریزمشون تو سطل آشغال که حیثیتم پیش همسرم حفظ بشه!) 

اندر کراماتشون همین بس، که انقدر جمیع المعایب بودن، که اصلا سوختگیِ تهشون به چشم نمیومد!!

تازه امشب فهمیدم خسرالدنیا و الاخره یعنی چی! یعنی من! که بعد از چندساعت وقت گذاشتن، هم شیرینیا رو خراب کردم و داغشون رو دلم موند، و هم انقد خسته شدم که نا ندارم دورکعت نماز بخونم امشب.


نتیجه ی اخلاقی۱: هیچوقت از روی ظاهر دیگران، قضاوتشون نکنید، چه بسا کسی مثل این شیرینی های من، قیافه ی خیلی شیک و مجلسی و دهن پرکنی داشته باشه، ولی در باطن ،نه تنها هیچ حُسنی درش دیده نشه، بلکه ماتحتشم سوخته باشه!

نتیجه اخلاقی ۲: همیشه از خمیرمایه ی تازه استفاده کنید، اون خمیرمایه های کهنه ی تو یخچالم بریزید دور!

نتیجه اخلاقی ۳: تا پای مرگ و زندگی وسط نیومده، شیرینیِ دانمارکی نپزید! چه کاریه! کیک زبرا هم خیلی راحتتره، هم خوشمزه تر . اصلا مرگ بر دانمارک!


باید عذرخواهی کنم ازتون، اگه گاهی نظرات روی هم تلمبار میشه و من دیر جوابتونو میدم

آخه مدتیه که خدا یه فرشته ی موکل برام قرار داده 

‌این فرشته ی کوچولو، صبح تا شب نشسته روی کول من! جایی درست بین رقیب و عتید!

 وظیفه ش هم اینه که چهارچشمی منو بپّاد ببینه کی دست به گوشی میزنم، سریع بیاد پایین و گردنشو کج کنه و بگه علی، آبلا» (علی آبلا، در لغت به معنای اینه که فیلم قابلمه بازیِ علی رو توی گوشیت بیار من ببینم! پسرما به خودش میگه علی!) و انقدر این دوتا کلمه رو تکرار کنه که یا منو وادار کنه پرچم سفیدمو بیارم بالا و گوشی رو بدم دستش، (که دراینصورت دوساعت تموم زل میزنه به فیلمای خودش تو گوشی و آخرسر، هم خودش کلافه میشه، هم منو آتیشی میکنه)، یا اینکه مجبور بشم برای پرت شدن حواس، با چنگال تیزم دنبالش کنم و وانمود کنم گرگی به گله ی ببعیا حمله کرده :|

‌گاهی وقتا هم این فرشته ی موکل از روی کولم میاد پایین و در نقش طوطیِ مقلد ظاهر میشه، میشینه روبروم و مثلِ ارشمیدسِ دانا، با دقت زل میزنه به تک تک حرکاتم، تا بتونه مو به مو ازم تقلید کنه. دقیقا مو به مو.

‌احساس میکنم وجود این دانشمندِ کوچک توی خونه، کم کم داره باعث میشه سعی کنم عادات بد خودمو اصلاح کنم، کمتر گوشی دست بگیرم و بیشتر حواسم به رفتارم باشه، چرا که در آینده، این خودمم که باید گیسامو بکَنم تا عادات بدی که یادش دادم رو از سرش بندازم :|



درمورد پست قبل باید چندتا نکته رو بگم:

اول اینکه به هیچ وجه منظورم این نبود که کرونا و خونه نشینی نعمته و اتفاق خوبیه و ازین صحبتا، بلکه فقط به یکی از ابعاد برگشتن انسان به نفس خودش، اشاره شده بود.


دوم اینکه منظور این نبود که خونه نشینی و کرونا، باعث شده سطح آب دریاچه بیاد بالا، (قطعا سواد هممون انقدر میرسه که بی ربط بودن این دوتا رو بفهمیم) بلکه فقط ترسیم یه مدینه ی فاضله بود که در اون بشر برگرده به ذات خودش، بیشتر بفکر حل مشکلات خودش باشه و کمتر طبیعت رو اذیت کنه، کمتر دستکاری و برداشت غیرمجاز از آب دریاچه ی به اون مهمی داشته باشه. و فکر میکنم اینجور برداشت های حسی از یه پدیده، همیشه مرسوم بوده!


سوم اینکه اصلا قصدم تخریب مسئولین نبود (نمیدونم این نگاه از کجای متن برداشت شد!) بلکه فقط انتقاد بود، به مسئول و شهروند، و اگه امثال ما به اصطلاح بچه انقلابیای عدالتخواه، حتی یه انتقاد ساده رو تخریب بدونیم و مطرحش نکنیم، چطور میخوایم آرمان هامون رو توی جامعه پیاده کنیم؟! همش سکوت به این بهانه که نکنه یه وقت تخریب بشه؟ و اتفاقا این نقدِ طبیعت آزاری نه تنها به مسئولین کشور خودمون وارده، که بیشتر به بشرِ افسارگسیخته ی غربی باید تشر زد، چرا که آمار سالانه ی تخریب جنگلها و ریختن پسماند توی رودخانه ها و شکار بی رویه و چه و چه. داره ایستم هممون رو داغون میکنه. و اگه ما از همین تریبونِ کوچکمون هم برای نقد کردن استفاده نکنیم، پس چه آرمانخواهی و انقلابیگریی؟


پنجم اینکه اگه همه ی این سوء برداشت ها از یه متن دوخطی شد، قطعا ایراد از نوع نوشتن من بوده
به قول بالاییا، و من الله التوفیق!


ششم اینکه دقت کردین متنم چهارم نداشت؟؟!
پس بیشتر دقت کن فرزندم!




نشستیم با حضرت آقا حرف زدیم.
از معیارهایی که قبل از ازدواج برای همسر آینده‌مون داشتیم گفتیم. و پیش خودمون قضاوت کردیم که الان به چند درصد از اون معیارها رسیدیم.
حضرت آقا که فکر کنم روش نشد که بگه خامی کرده و به خیلی از معیاراش در ازدواج با من نرسیده، من ولی فکر میکنم به یه درصد بالاییش رسیدم و اونایی که بهش نرسیدم، چندان تاثیر هنگفتی توی زندگیم نداشته.
راستش بعد از پنج سال و نیم زندگی، یه کم یادآوریش سخت بود، البته باید شرایط اون موقع رو هم در نظر گرفت.
مثلا من خیلی برام مهم بود که همسرم نمازخون باشه و خب شکرخدا الان هست، و این خوبی اینقدر بدیهی و واضحه، که دیگه به چشمم نمیاد! یا اینکه از نظر اخلاقی خیلی برام مهم بود که مردِ متوقع و دم به دقیقه قهرکنی نصیبم نشه و الحمدلله که ازین نظر همسرم عالیه.

شاید یکی از اوجب واجبات برای اونایی که مدتی از ازدواجشون میگذره (مخصوصا بعد ازینکه بچه دار شدن) و طبیعتا احساساتِ تندِ اولیه شون فروکش میکنه و عیبهای هردوطرف برای هم درشت تر جلوه میکنه، همینه که بشینن و باهم حرف بزنن و یادشون بیاد چیا از همسرشون میخواستن و اون چقدر با معیارای ذهنیشون مطابق شده. اینجوری چشمشون روی خوبیای نهفته ی همسرشون باز میشه و دلگرمی شون به زندگی با هم بیشتر میشه.



از

این قسمت از کتابِ رهش خوشم اومد. همینجوری.


شاید برای اینکه لیا، مادرِ ایلیا رو شهرآشوب خطاب کرده! 

و جالب، اینکه ایلیا، عبریِ کلمه ی "علی" ـه.


لیای شهرآشوب، مادرِ ایلیاست

و منِ ام شهرآشوب، مادرِ علی. 


یه جورایی با لیا همزادپنداری میکنم، با این تفاوت که اون خیلی آرمانگرا تره!



ده تا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بدم ایناست: 


۱. دوست دارم عروس گلم رو ببینم، یعنی علی و احتمالا فرزندهای بعدیم، سروسامون بگیرن و غم بی مادری نداشته باشن.


۲. دوست دارم یه بارم که شده، موهامو از ته بتراشم و یه تابستونِ رویاییِ رونالدویی رو تجربه کنم! (منظورم رونالدوی برزیلیه)


۳. آرزو دارم از سوپری سر کوچه، یه سطل ماست چکیده بخرم، برم تهران، دم در دفتر ریاست جمهوری، بگم با رییس جمهور کار دارم، بعد بیاد دم در، از نزدیک ببینمش و سطل ماست رو خالی کنم رو کله ش و مخصوصا اون ریشای نقره ایِ آنکاد شده ش! (البته دوربینها هم پخش زنده بذارن برا شبکه یک)


۴. دوست دارم برم پشت بومِ حرمِ امام رضا و گنبد رو بغل کنم! (البته یه بار چندسال پیش، یه تلاش نافرجام داشتیم با ملیحه، در حالی که در یکی از پشت بومای حرم رو باز دیدیم، لرزون لرزون رفتیم از پله ها بالا، و با داد و بیداد یکی از خادما پا به فرار گذاشتیم و پله ها رو چهارتا یکی کردیم و برگشتیم! (هنوزم فکری ام که چطور ما رو دید! ما که اونو ندیدیم) 


۵. حضرت آقا (حضرت آقای واقعی) رو از فاصله ی یک متری ببینم و انگشترش رو بگیرم، باهاش حرف بزنم و بهم بگه ما به داشتن جوانانی مثل شما افتخار میکنیم (البته نمیدونم مثلا چرا باید به من افتخار کنه؟؟!)


۶.یه گاو بخریم و پنج شش تا مرغ و خروس، هرروز مثل کوکب خانم که زن باسلیقه ای بود، پاشم شیر تازه بدوشم و تخم مرغای بومی مون رو برای علی نیمرو کنم!


۷. برا یه بارم که شده آووکادو بخورم، (لامصب تلفظ اسمشم فقط از پولدارا برمیاد!)


۸. بتونم یه بار در عمرم پیتزا رو آدمواری بپزم و نگم خب اینم یه تجربه شد برا دفعه بعد! (این دفعه بعد کی از راه میرسه؟!)


۹. دوست دارم برم حج، هم برای زیارت خونه ی خدا، هم برای اینکه رو کله ی کچل شرطه های وهابی عربستانی طبل بزنم! (آی حال میده.)


۱۰. بعنوان آخرین آرزو هم دوست دارم یه کتاب بنویسم (ترجیحا رمان) و تبدیل بشه به پرفروش ترین رمان سال!


وی درحالی که نفس های آخرش را می کشید، با حسرتی عمیق گفت: تف تو گورت دنیا! اینام شد آرزو؟؟» و سپس جان به جان آفرین تسلیم کرد!



من بدون اغراق میتونم بگم یکی از شیطونترین بچه های خوابگاهمون بودم. به معنای واقعی کلمه شهرآشوب!
البته قرار گرفتن کنارِ ملیحه، میتونست هرموجود سربراه و آرومی رو بشورونه، من که خودم شمه هایی از شوریدگی رو داشتم دیگه جای خود!
یادم میاد شبایی که تازه یاد گرفته بودیم چطور با تلفنهای کرم رنگی که توی سوییته و دکمه ی شماره گیری نداره، زنگ بزنیم به سوییت های دیگه ( و این یکی از اکتشافات من بود، چرا که قبل از من کسی از این قابلیت تلفنها خبر نداشت!) و چه شیطنتها که ما با این تلفن ها نکردیم! و چه بچه ها که سرکار نذاشتیم! یکی از مواردش این بود که زنگ می زدیم سوییتهای دیگه و میگفتیم برا امر خیر مزاحم شدیم و برای پسر فرضیمون خواستگاریهایی راه مینداختیم.

مدتی که گذشت، پیشرفته تر شدم.
یه مدت سربسر بچه های اتاق میذاشتم و شبا که خوابم نمیبرد، بیدارشون میکردم و وقتی بین خواب و بیداری گیر میفتادن، ازشون میپرسیدم: ببین! یه سوالی برام پیش اومده! بنظرت چرا لوله ی آفتابه از دسته ش درازتره؟!
و بنده خداهای هپروت زده ی از همه جا بی خبر، درحالی که اصلا نمیدونستن کجای این عالم هستن، با چشمای نیمه باز، هرکدوم یه جواب پرت و پلایی میدادن و فردا، این من بودم که همون جواب رو براشون دست میگرفتم و باز یه ساعت سربسرشون میذاشتم.
البته یه بارم اونا خواستن تلافی کنن و منو از خوابِ سنگینم بیدار کردن و ازم پرسیدن: بنظرت چرا لوله آفتابه از دسته ش درازتره؟
و من غرق در افکارِ خواب زده ی خودم جواب داده بودم: برای اینکه آبروش حفظ بشه! :)))
البته هنوز نمیدونم چرا اون جواب رو دادم و مطمئنم که از ناخودآگاهم برخواسته، ولی هرچی فکرشو میکنم خیلی جواب بکر و به جایی بوده! 



نتیجه ی اخلاقی۱: هیچ وقت با آدمهای انتقامجو در نیفتید!

نتیجه اخلاقی ۲: همیشه و در همه حال، به فکر حفظ آبروی بقیه باشید! حتی آبروی آفتابه ها!


امسال، بعد از دوسال روزه خوری، میخوام مثل آدم روزه بگیرم! البته ان شالله.

دوسال پیش که علی چهار ماهه بود و پسری بود به شدت شکمو . (از لپ های آویزونش تو عکسای اون موقع کاملا مشهوده!) و انقدر شیر میخورد که من حتی فکر روزه گرفتن هم مو به تنم سیخ میکرد!

 و البته خودم هم مدام در حال خوردن بودم. یعنی مدااااام! درواقع حضرت آقا هرچی پول درمیاورد میریخت تو شکم ما دوتا :|

پارسال هم که با اینکه تمام تلاش خودمو به کار گرفتم، آخرش تونستم فقط ده تا از روزه ها رو بگیرم. تقریبا سه تا درمیون. 

یه جورایی حس میکنم روزه اولی ام، باید برام روزه واکنی بگیرن!




اصلا ذات روزه، تقوا»ست.
همه ی عبادات، یه کاری انجام دادنه» ولی روزه یه کاری انجام ندادنه»
خداوند هم تو قرآن فلسفه ی روزه رو تقوا ذکر کرده.
و همین انجام ندادنه که روح آدم رو بزرگ میکنه
همین که شاعر والا قدر فرموده:
وقتی ای دل به گیسوی پریشون میرسی خودتو نگه دار!
خودتو نگهدار» در اینجا به معنای همون تقواست!!! (دیگه شرمنده، وسع شاعر در معرفی تقوا همین بوده!)

یه نمونه ی دیگه اش، میشه به قورمه سبزی های مونده از سحر اشاره نمود!
تصورکن سرظهر از خواب پا میشی، حالا همیشه این موقع اندازه ی کله ی گاو صبحونه میخوردی ها، ولی الان روزه ای! درحالی که توی شکمت صدای به هم خوردن ورق های گالوانیزه میاد، اتوماتیک وار میری سر یخچال، اولین صحنه ای که میبینی چیه؟ قورمه سبزی های بازمانده از سحر!
همون قورمه سبزی خوشمزه ای که حسابی جا افتاده و چاشنی هاش همه به اندازه اس!
همون که آشپز به قاعده ی نیم کیلو گوشت راسته ی گوسفندی و سی مثقال زعفرون اعلا خرجش کرده!
همون زیبای خفته ای که از سر شب عطرش ساختمون رو برداشته بود! بله همون بزرگوار رو عرض میکنم!
از قضا حالا که روزه ای، لوبیاهاش میان جلو سلام میکنن و ته دیگ سیب زمینی های برشته ی کنجدیش وسط یخچال بندری میرقصن! در این مرحله دیگه به خودت فحش میدی که چرا سحر جا نداشتی و بیشتر نخوردی! 
دقیقا به همین مرحله ی رویتِ این عزیزان و بازهم نخوردن و ادامه دادن روزه، تقوا میگن!
اصلا خوندن این متن خودش یه درجه از تقواست! که اگه یه بار دیگه برگردید و بخونیدش، شما یکی از متقیانِ بزرگِ روزگارید!



پسرک ما بکی از پیروان سرسخت مکتب آنارشیسمهیعنی نظم رو مخشه!

 همه چیز توی خونه، اعم از اسباب بازی ها، قابلمه ها، کتابا، دستمال آشپزخونه ها، رخت و لباسا و خلاصه همه چیز، باید و حتما باید ریخته پاش باشه، وگرنه نظم فکریش بهم میخوره!

و این میشه که خونه تمیز کردنِ من نه تنها چندین ساعت طول میکشه، بلکه مصداق بارز آب در هاون کوبیدنه

مثلا من میرم سراغ قابلمه ها، وی برسر ن و جیغ کشان میدوه سمتم و میگه آبلاااا، یعنی قابلمه ی منو دست نزن! 

قابلمه رو ول میکنم میرم سراغ عروسکا، قابلمه رو پرت میکنه و میدوه میگه نی نی!

نی نی ها رو دور میندازم، میام سراغ کتابا! مث قرقی خودشو میرسونه و میگه عدیسی (یعنی کتاب نی نی عسلی منو رد کن بیاد)

و این دومینو تا ساعاتی همینطور ادامه داره تا بالاخره یکیمون خسته بشه و وا بده!

و همچنین همین خصلت آنارشیستیه که باعث میشه نصف شب که میرم سراغ یخچال، یهو پام بره روی کرمِ کوکیِ رنگی، و ناگهان انرژی پتانسیلِ ذخیره شده در کوکش تبدیل به انرژی جنبشی بشه و صدای جیرجیرش دربیاد و همزمان انرژیِ پتاسیلِ بخشِ دردِ مغز من تبدیل به جیغ بنفشِ فروخورده در گلو بشه. 

راستش من از وقتی علی رو دیدم، به ریخت و پاش حضرت آقا گیر نمیدم، چون به این نتیجه رسیدم که این مردا، از بندِ قنداق شه و نامرتبن! دست خودشونم نیست :|


عکسای حدود شش ماهگی علی رو که نگاه میکردم، به خودم گفتم چرا اون موقع به اندازه ی کافی لُپ های آلوچه ایش رو نخوردم!! 

آخه چی شد که من اون دست و پاها و لُپای گوشتالو رو گازگاز نکردم؟؟!

خوب که فکر کردم یادم اومد که اون موقع تنها دغدغه م بزرگتر شدن پسرم و دراومدن دندوناش بود، و وقتی دندوناش دراومد، دیگه اون لپا هم آب شد. 


انتظار بزرگ شدنش رو میکشیدم، درحالیکه هیچ لذتی از کوچک بودنش نبردم!

مثل همین الان.

 گاهی فکر میکنم در چندسال آینده دلم برای همین بی دغدغه بوسیدنش هم تنگ میشه!


به طور رسمی انفصال از خدمت شدم.

بعد از حدود شش سال حسابداری، امروز با دنیای حسابداری خداحافظی میکنم. از همون اولشم من مال حسابداری نبودم. و اگه نبود این اجبارِ لعنتیِ قدیمی، هیچوقت حتی سراغشم نمیرفتم. و حالا گرچه احساس سبک بالی و سبک باری می کنم ولی حسرتهای زیادی توی دلم مونده.

ولی بالاخره تموم شد. و من امیدوارم که هیچوقت مجبور نشم مشغول به کاری بشم که علاقه ای بهش ندارم. چرا که سخت ترین کار دنیا اون کاریه که بدون عشق انجام بشه. 

از این به بعد قراره تبدیل به منِ جدیدی بشم. دلم میخواد در عنفوان سی سالگی، برم سراغ علاقه هام.میخوام گذشته ی کاریم رو شیفت دیلیت کنم با یه چرخش صدوهشتاد درجه، از نو شروع کنم و امیدوارم که خداهم برام بخواد.


ولی اگه برگردم به قبل، خیلی زودتر از اینها از این کارِ دوست ناداشتنی خارج میشم. قبل از اینکه مجبور بشیم حرمت های خواهر و برادری رو خدشه دار کنیم و دلخوری پیش بیاریم. قبل از اینکه هردو به گلومون برسه. قبل از اینکه عزت نفسم لطمه بخوره به خاطر ناهماهنگی هایی که مقصرِ صددرصدشم نیستم. 


اگه ابتدای راهِ شاغل شدن هستید، به عنوان کسی که از راهِ رفته با شما سخن میگه به این نکات توجه کنید.

1- هیچ وقت، هیچ وقت، وارد کاری نشید که بهش علاقه ای ندارید بلکه شغلی رو انجام بدید که از فرط علاقه، در اون گذر زمان رو احساس نکنید.

2- اگه به اجبارِ مسائل مالی وارد همچین کاری شدید، به عنوان شغل همیشگی بهش نگاه نکنید. و همون موقع که درحال انجام اون کار هستید، در حال یادگیری حرفه ی مورد علاقه تون هم باشید تا به زودی از شر اون کار خلاص بشید.

3- زمانی که مشکلات مالیتون رفع شد، یا سبک تر شد، از اون کار بیاید بیرون. به سرعت! 

4-تا حدِ امکان سعی کنید شغلی برای خودتون پیدا کنید که زیرِ یوقِ کارفرما نباشید. کارفرماها بهترینشون هم یه خرده فرمایشاتی دارن که گاهی آدم مجبوره در یه سطحی ظلمشون رو تحمل کنه. بهترین کار از نظر من شغل آزاده. درسته که مشکلات زیادی داره ولی قطعا آینده اش خیلی بهتر از کارمندی و کارگریه. 

5- در کاری که عزت نفستون درش حفظ نمیشه نمونید. به هیچ وجه.

6-قبل از اینکه اخراجتون کنن، خودتون برید. اینجوری حرمتها هم حفظ تره.

7- و در آخر هم هیچ وقت برای شروع کردن دیر نیست. و من امروز میخوام این رو به خودم ثابت کنم.


الان یه سوال برای من پیش اومده

اگه مردم نیم ساعت برن تو مسجد، تو صف نماز جماعت کنار هم بایستن آمار شیوع کرونا بالاتر میره یا اینکه سه چهار ساعت برای ضبط برنامه ی دورهمی بدون ماسک و دستکش به هم بچسبن؟؟


تفرجگاه ها و پارکها تو شیوع بیماری موثرتره یا زیارتگاهها و حرم ها؟؟


قول میدم اماکن مذهبی، آخرین مکانیه که این دولت آزاد میکنه

همیشه دچار افراط و تفریطن، اسم خودشونم گذاشتن دولت اعتدال!



پ‌ن: چرا نگاهمون جوریه که کریه ترین و منفی ترین وجه حرف طرف مقابلمون رو برداشت میکنیم؟ این یه جور اشکال سیستم ذهنیه ها
یه بار دیگه کاملا بی طرفانه مطلب منو بخونید. می خوام بگم اگه حرم و نمازجماعت ممنوعه، چرا پارکو دورهمی آزاده؟ چرا اونا کرونازاست، ولی اینا نیست؟ نمیخوام بگم مسجدا رو باز کنید، میخوام بگم پارکا رو ببندید
البته منظورم اون بزرگوارانی که نظر دادن نبود، بلکه اون دیسلایکا مدنظرمه

رفتیم فروشگاه، میخواستم برای علی مسواک بخرم، چند مدل مسواک بچگونه دیدم.
یه مدل بود، که تو بسته بندی هر مسواک، یه چیزکوچیکی اشانتیون گذاشته بودن.
یکیش یه مدل فیگور شکل بتمن بود، یکیش ماشین آتش نشانی، و آخری هم مکعب روبیکِ جاسوییچی.
سه تا رو برداشتم و به علی نشون دادم، گفتم کدوم رو میخوای؟
گفت این (مکعب روبیک)
گفتم این آقاهه هم قشنگه ها
گفت این (بازمکعب روبیک) 
گفتم ماشینه رو نمیخوای؟
باز با قاطعیت گفت این!

از اولم مطمئن بودم مکعب رو انتخاب میکنه.
 پسر ما اصلا علاقه ای به ماشین و توپ و تفنگ و اینجور بازیهای پسرونه نداره، درعوض عاشق بازیهای فکری و حل پازل و معماست! و البته قابلمه!
امیدوارم در این یه فقره (هوش و استعداد و خلاقیت) به دایی مجتباش رفته باشه!

چند شب پیش، یه بشقاب حلوا فرستادم برای صاحبخونه.

امشب پسرش در خونه رو زد، در رو که باز کردم، بوی گل محمدی خورد توی دماغم.

این بشقاب به انضمام محتویاتش دستش بود. از دیدنش گل از گلم شکفت. 

انقدر با این گلا ذوق کردم که تا نیم ساعت فقط در حال بو کردن و عکس گرفتن از حالات مختلفش بودم. اصلا دلم دلی دیگه شد. چقدر محبت قشنگه :) عین این گلهای زیبا و خوشبو :)



حضرت آقا نیم ساعت در حال مسخره کردن و خندیدن به من بود، که واسه چی از دیدن این بشقاب گل اینقدر ذوق زده شدم!!

علی هم که همون اول دوسه تاشو پرپر کرد و وقتی گلهای پرپر رو ریختم توی جانماز، اومد همشو مچاله کرد و نشست وسطشون :|
ما خانما، اگه از این مردا انتظار ابراز احساسات داشته باشیم، افسرده و ژولیده میشیم. اینا اصلا مدار عاطفه ندارن!! یعنی داشتن، بردش سوخته! 

 


شاید برای شما هم این سوال پیش اومده باشه که چرا خدا، سرتاسر زمین رو از نعمت پر نکرده؟ 
چرا بعضی جاهای زمین، بیابون خشک و بی آب و علفه، جوری که مردمش باید برای رسیدن به آب اینقدر زحمت بکشن، اینهمه گرما رو تحمل کنن و سختی بکشن، درحالیکه بعضی جا، اینقدر خوش آب و هواست که مردمش حال می کنن و از خوشی میزنه به کله شون! چی میشد اگه همه جا سواحل مدیترانه زیبا و پرنعمت بود! (البته با رعایت شئونات اسلامی خواهران و برادران)

چرا همه ی زمین پر از آبادی نیست؟ مگه از فضل خدا چیزی کم میومد که مثلا کوهها از جنس طلا باشه، یا دیوار خونه ها از جنس شکلات باشه و هروقت هوس شکلات دارک ۸۰ درصد کردیم، دیوار رو گاز بزنیم و مستفیض بشیم! زمینها همه سرسبز و قشنگ، باغها پر از گیلاس و انبه و آووکادو! و خلاصه انقدر فراوونی نعمت باشه که هیچکس تو فقر نباشه. مگه نه اینکه خزائن آسمونا و زمین دست خداست؟ پس چرا بیشتر نداده؟ چرا ویلا نداده؟ کنار دریا نداده؟!
جواب این سوالتون رو خداوند تو سوره ی شوری، آیه ی ۲۷ داده:
ولو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض ولکن ینزل بقدر ما یشاء انه بعباده خبیر بصیر

مخلص کلام اینکه اگه بیش از حدِ ظرفیتتون از خزانه ی نعمتمون برای شما نازل میکردیم،درزمین طغیان و فساد میکردید. می‌زدید به سیم آخر و آی میتازوندید. پس همینقدر کافیه براتون.(البته نعمت نداده هم دارید میتازونید)
خداوند خودش از نیازهای بندگانش آگاهه، هر اندازه که مصلحت بدونه نعمت رو نازل میکنه.

من این آیه رو با تمام منطق و عقلم پذیرفته م،  چون ماهم کم و بیش، حد ظرفیت بشر رو میدونیم، میدونیم که اگه نعمت پیش زیاد بیاد چطور مست میشه و دیگه نمیفهمه چیکار میکنه.
پس دیوارهای شکلاتی و لوسترهای موزی بمونه واسه بهشت. اصلا ما را نسزد که آووکادو بخوریم :|



ما کاشونیا، کلا با شربت بیدمشک زنده ایم!

یعنی اگه یه ماه رمضون شربت بیدمشک نباشه که بخوریم، خشک میشیم و ترک برمیداریم از کم آبی! همینم هست که انقدر اعصابامون آرومه! (الکی)

تازگیا یه عرق بیدمشک خریدیم، مزه ی آبِ قورباغه خسته توی مرداب میده! سحر که باهاش شربت درست کردم، یک آن، کاخ آرزوهام فروریخت!

 یاد دوتا مطلب افتادم:

اول یاد یه خاطره در چندسال پیش، زمانی که مادربزرگِ شوهر خواهرم به رحمت خدا رفته بود و ما برای مراسمش رفتیم روستا. پسرِ مرحومه (که بشه داییِ شوهرآبجیم) کارگاه گلابگیری داره ( مثل خیلی از مردم روستاهای کاشان که معیشتشون از راه عرقیجات میگذره)

و من در اونجا بعد از بیست و چندسال زندگی، با موجودی آشنا شدم به نام شربت بیدمشک اصل! نه که تا اون موقع شربت بیدمشک نخورده باشم! نه! بلکه اونجا فهمیدم همه ی شربت بیدمشکهای قبل از تو سوء تفاهمی بیش نبوده! (اینقدر که این موجود خوشمزه بود) 

و اونجا بود که من عاشق شدم.عاشق شربت بیدمشک واقعی!

یه بار که دم در تعارف کردند و خوردیم و آشنا شدیم. یه بارم وقتی نشستیم آوردند و نوشیدیم. یه بارم اشتباهی دوباره اینور رو دادند! و ما دست رد به سینه یار نزدیم. دفعه آخر دیگه دیدم انگار خانمه نمیخواد اشتباه کنه و باز بیاد اینور، پاشدم رفتم اونورا پیش آبجیم، درحالیکه خانمه سینی شربت به دست اومد سمتمون، گفتم مریممم، من شربت میخوامممم! باز اونجا با وساطت آبجی مریم دوتا لیوان برداشتم! 

یعنی من رسما در عرض یه ربع تبدیل به یه آب انبار متحرک شده بودم که مثل آتیش جهنم هی میگفتم: هل من مزید؟؟ بازم هست؟؟»

خلاصه حیثیت خانوادگیمون رو گذاشتیم پای شربت بیدمشک ولی ارزششو داشت! که الان بعد از چندین سال، هنوز یاد اون شربت بیدمشک اصل بیفتم و یه لبخند ملیحی بیفته کنج لبم.

مطلب دومی که یادش افتادم، مرحوم دچار بود! یادمه یه پست گذاشته بودن اندر مزایای شربت بیدمشک و از تجربه ی شیرینش یاد کرده بودن! خلاصه هرجا هستند ان شالله نور به قبرشون بباره.


پ.ن: شکمو هم خودتونید!



آبجی زهرا میگه حضرت فاطمه (سلام الله)، شبهای قدر، حتی بچه های شیرخوارش رو هم بیدار نگه میداشته، اجازه نمیداده کسی شب قدر بخوابه!

دارم فکر میکنم پسری که دیشب ساعت سه خوابیده و امروز ساعت یک ظهر بیدارشده رو چطوری میشه به سحر رسوند! و ایضا مامانشو!


بعضی از حقوقی که گردن آدم میفته، از مو هم باریک تره! 

شاید اصلا ندونی چنین حقی به گردنت مونده، شاید اصلا طرف رو نشناسی، شاید تا آخر عمرتم نفهمی که کسی ازت رنجیده.

ولی یه روزی، مچتو میگیرن، همون روزی که پرده ها کنار میرن و دیگه معذرتخواهی هیچ فایده ای نداره!


حقوق مجازی از جمله این حقوقه.

همین جا، و همین امروز، از همتون می‌خوام، اگه تو این سالهای بلاگر بودنم، حرفی زدم که کسی رو ناراحت کردم، رفتار بدی ازم سرزده، یا چیز بی فایده و نامربوطی نوشتم که حقی از شما به گردنم افتاده، منو ببخشید.یعنی سعی کنید که ببخشید، ولی اگه هم نمی‌بخشید، حداقل بهم بگید که بدونم.

قدر این شبا رو بدونیم. سرنوشتمون تعیین میشه.




شصت سالِ پیش، سهرابِ خدابیامرز، یه خبطی کرده، گفته اهل کاشانم!

بعد از اون، یه شیرِ پاک خورده ای اومده، یه کانال خبری زده تو تلگرام، به اقتباس از سهراب، اسمشو گذاشته اهل کاشانم!

و سپس بعد از اون شیر‍ِ پاک خورده، یه سری بیل به کمر خورده، از روستاها و شهرهای اطراف کاشان، هی میان کانال میسازن: 

اهل آرانم!» 

اهل نیاسرم» 

اهل قمصرم»

اهل کله ام»

اهل محله عربام»

اهل فلکه چه کنمم!!!» 


بابا بسه دیگه! شورشو درآوردید! 

اسم قحطیه؟! 

اححح



پ.ن: کلّه» روستایی در نزدیکی کاشان

فلکه چه کنم» یکی از میدونهای شهر کاشان، به نام میدان بسیج، که از بس خیابونای متعدد بهش وصل می شه، و آدم گیج میشه و نمیدونه اون وسط باید چیکار کنه، تو عامیانه بهش میگن فلکه چه کنم»



اگه علاقمند به خواندن داستان های زیبا با ساختار حرفه ای و هنرمندانه هستید، خواندن سوره طه رو از دست ندید.

خداوند در این سوره، اوج زیباییِ یک روایت رو به تصویر کشیده.روایتی که برای یه مخاطب مبتدی هم جذابه. روایت زندگی حضرت موسی (علیه السلام)

من هروقت این سوره رو میخونم، از تصویرسازی های فوق العاده ش به وجد میام. مثلا تصور کنید صحنه ی داستان، درمورد صحبت های خداوند با حضرت موسی و حضرت هارونه، ناگهان صحنه عوض میشه و میره تو کاخ فرعون! و انقدر این پرش موقعیت، هنرمندانه اتفاق میفته که یک آن خودت رو در بطن داستان و وسط کاخ حس میکنی!

یا مثلا حضرت موسی داره با فرعون حرف میزنه، ناگهان متکلم عوض میشه و این خداونده که داره با بشر صحبت میکنه، و این تغییر مکان ها و گوینده ها، جزء حرفه ای ترین روایت های تاریخه.

و یکی از قشنگی های دیگه ی سوره، تغییرات زمانی بی نظیره. مثلا تصور کنید الان حضرت موسی چهل ساله ست، توی کوه طور، خداوند داره بهش امر رسالت رو انشا میکنه، ناگهان به یادش میاره زمانی که موسی نوزاد بود و مادر، فرزندش رو در صندوقی به نیل انداخت و خداوند نجاتش داد و. و توی دوتا آیه و چند عبارت، چنان با ظرافت همه ی این چهل سال رو تشریح میکنه که کل داستان میاد دستت.


و قشنگ تر از همه، اینکه هدفِ داستان، هیچ جا گم نمیشه! هرجا لازمه، با لطف و جذابیت، خداوند از داستان نتیجه گیری میکنه و موعظه دقیقا سر بزنگاه میرسه! چرا که قرآن کتاب قصه نیست، بلکه کتاب هدایته، و از قصه ها هم قراره امر هدایت بیرون بیاد.


بنظر من، استاد هنر داستان، نه داستایوفسکیه، نه چخوف، نه جمااده و نه آل احمد. 

استاد سخن، با اختلاف زیاد با نفر بعدی، خود خداونده! پس داستان های زیباش رو از دست ندید.


پ.ن۱: خداوند، از حضرت موسای کلیم، تو سوره های زیادی یاد کرده، منتها گمون میکنم سوره ی طه جامع ترین روایت رو داشته باشه. با تدبر و دقت بخونید و منم دعا کنید :)

پ.ن۲: تیتر برگرفته از آیات ابتدایی سوره طه، خطاب خداوند به حضرت موسی حین بعثت؛ فاخلع نعلیک یعنی کفشهات رو دربیار. 





آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها