نشستم و با خودم سنگامو واکندم.

نشستم با خدا حرف زدم. 

گفتم ببین خدا! همه ی خانواده رو بستنی سنتی میدم. اونم بستنیِ سنتیِ پرخامه ی سه رنگ! ازونا که هی استخوناش میاد زیر دندونت و قیژقیژ میکنه! میدونی که کمم نیستن! بیست نفری باید پیاده بشم!

احساس کردم یه "فقط همین" ِ خاصی تو نگاهشه

گفتم خب پنج تا یاسین هم میخونم!

دیدم باز یه جوری نیگا میکنه

گفتم خب باشه ده تومنم میدم خانم ط، برای صدقه. دیگه نه نیار! انصافا وسعم بیش از این نیست! فقط هرجور شده قبولم کن. دیگه نرم باز افسر بگه برو هفته ی بعد بیا ها!!! تو رو جون عزیزت! من بچه دارم. نمیدونم این شفتله رو باز پیش کی بذارم برم آزمون بدم. تو رو خودت.

دم رفتنی هم یه نادعلی خوندم و گفتم دیگه هرچی کردی و کرمت! 

یعنی به خودم گفتم میرم برای قبول شدن. یا علی مدد!


و قبول شدم. 


الحمدلله علی ما قَبِلنا!




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها