بعد ازظهر بود، علی یهو قاطی کرد، قاطی کردنش نشونه ی اینه که یا گشنشه، یا خوابش میاد، یا هردو (یعنی خوابش میاد ولی از گشنگی خوابش نمیبره، که دراینصورت دیگه هفت تیر کش میشه!)

رفتم کنار اجاق گاز که براش غذا بکشم، یهو حس کردم یه سوزن رفت تو انگشت بغلی شست پام.

ولی دیدم انگار سوزشش بیش از یه سوزن معمولیه، زیر پامو نگاه کردم دیدم یه زنبور انگار زیر چرخ کامیون هیجده چرخ له شده و داره دست و پا میزنه و أشهدشو میخونه!

زنبوره رو کشتم و انگشت پامو تو دست گرفتم و با غذای علی اومدم نشستم کف هال (جای نیشش هنوز می سوخت)

یهو حضرت آقا از سرکار اومد تو خونه، میخواستم نگرانش نکنم، اول چیزی بهش نگفتم، اومد جلوتر گفت چی شده؟ درحالی که خودمو لوس میکردم گفتم: هیچی زنبور پامو نیش زده.

اومد پیشم گفت: زنبور؟ کو؟؟( حالا انتظار داشت جاش قد نیش کروکودیل ورم کرده باشه!)

خواستم یه کم خودمو لوس تر کنم، گفتم حالا من طوری نیست، خدا روشکر که بچمو نگزید!

حضرت آقا گفت:آره واقعا ها! پاشو برا بچم صدقه بذار کنار.!»

من : :/

حضرت آقا :\

علی : *_*

زنبوره : :))

لیلی و مجنون : :| :|

مرغای آسمون به حال من : :(((((


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها