در این برهه از زمان، تاریخ ثبت کند که داریم دنبال خونه میگردیم. نه برای خرید! که برای اجاره!

و ما کوی به کوی و املاک به املاک، با موتوری بی طلق، با کودکی شالپیچ شده، دنبال منزل اجاره ای میگردیم و هربار با دهانی باز از املاکی ها میایم بیرون.


املاکیه پس ازینکه از قیمت بالای خونه ها متاسف شد و سردرد گرفت، یه پیشنهاد لاکچری بهمون داد! زل زد تو چشامون و گفت عامو! اینورا دنبال خونه نگرد، برو تو محله غربتیا، شاید آلونکی گیرت اومد!!» تا حالا کسی اینقدر نرم و آهسته، قهوه ایمون نکرده بود:|


و پس ازینکه ما امیدمون رو از دست ندادیم و باز رفتیم دوروبر مرکز شهر یه املاکی پیدا کردیم و همینطور که نشسته بودیم و تورق دفتر جناب املاکی رو نظاره میکردیم، نگاهمون افتاد به مجله ی روی میز که بزرگ تیتر زده بود: به خدا بگو من فقط تو را دارم، و ببین خدا برایت چه میکند! و من به خدا گفتم. و منتظر معجزه ام.



پ.ن1: املاکیه به حضرت آقا گفت شمارتو بده زنگت بزنم، حضرت آقا هم با طمأنینه و صدایی آرام داشت شماره ها رو یکی یکی میگفت و املاکیه گوش تیز کرده بود که بلکه یه چیزایی بشنوه، یهو سرشو از رو برگه آورد بالا، نگاهی به حضرت آقا کرد و گفت: چه چهره ی مظلومی! چه صدا و لحن آرامش بخشی داری!!» منم به جای اینکه بگم چشاتو درویش کن مردک! یا بگم مگه خودت برادر و پدر نداری بی؟! خندم گرفت!

حضرت آقا رو موتور ازم میپرسه: واقعا صدام آرام بخشه؟؟ میگم آره، پس فکر کردی چه جوری منو خر کردی؟؟!


پ.ن2: شاید بعدها از خونه ای که الان توشم یه چیزایی گفتم. شایدم هیچوقت نگفتم و گذاشتم اجر زندگی تو این خونه، برای همیشه در کارنامه اعمالم باقی بمونه!


پ.ن3: بدخواه مدخواهام زیاد شدن! تعداد دیسلایک بعضی پستام به سه تا میرسه.باید بیشتر مواظب خودم باشم :|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها