دلم میخواد همه ی فکرهای منفیِ توی سرم رو بریزم تو کیسه ی زباله، درش رو گره بزنم، بذارم بیرون پیش پوشکای تولیدیِ علی، تا حضرت آقا آخر شب ببره بذاره سرِ تیرِ برقِ دمِ در! ولی متاسفانه تهِ کیسه زباله سوراخه و همه ی فکر منفیا میریزه رو فرش! و باز بال درمیاره و برمیگرده تو مغز خودم!


دلم میخواد با پشه های پررویِ خونه رفیق بشم و بهشون به چشم هم خونه نگاه کنم. ولی وقتی انقدر رو دارن که میچسبن به قاشقم، دیگه جایی برای صلح نمیمونه!


دلم میخواد چشمامو که میبندم، خودمو تو روی تختِ حیاطِ خونه ی پدری حس کنم و بوی نمِ آبپاشی با شلنگ مخلوط با بوی رازقی های توی باغچه به مشامم برسه، ولی متاسفانه انقدر خشمِ فروخورده دارم که وقتی چشمامو میبندم، خودمو جای یکی از شخصیت های بازیِ تِیکنِ پلی فورِ یاسین میبینم که داره تمام نیروش رو جمع میکنه تا با بازوهای فولادیش بزنه فرقِ حریفش رو هشت هسته کنه و چش و چارش رو بریزه کفِ خیابون!


دلم میخواد فکرای خوب کنم. دلم برای آرامش روزهای گذشته ام تنگ شده. چی شد که اینجوری شد؟! که اینقدر بی حوصله و عصبی شدم! 


یادمه شکوفه، هم خوابگاهیم، همیشه میگفت اشررررف!! به آرامشت غبطه میخورم! خوش به حالت!!!

و الان منم که دارم به بقیه غبطه می خورم، چون هیچ چیز سر جاش نیست. 


خدا کنه به زودی از این وضعیت خلاص بشم و بشم همون مامانِ سرحالِ ببعی شوی علی. 

تلاش برای تغییر بی فایده است. انگار واقعا بعضی چیزا باید از بیرون عوض بشه تا آدم از درون تغییر کنه :|





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها