کتاب خرخروی عرعرو هم پاره شد. توسط علی. اونم ساعت یک نصفه شب.

درحالی که پسرک کتاب رو آورده بود توی رختخواب تا براش بخونم، یهو به سرش زد که ببینه چطور میشه اگه این طرف صفحه رو بگیره بکشه و به اونور صفحه نزدیکش کنه!! که ناگهان برگه ی کتاب پاره شد. و علی با تعجب نگاهش کرد.

 گفتم پسرم! کتابت رو پاره نکن، خراب میشه ها!!! نگاهی به من کرد و بعد انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه، زد زیر گریه!! حدود دودقیقه گریه کرد، بعد دوباره کتاب رو برداشت و صفحه ی بعدی رو پاره کرد. و صفحه ی بعدی و صفحه ی بعدی ( و من هم به دلیل انزجاری که نسبت به این کتاب داشتم اجازه دادم تا کاملا ماموریت خودشو انجام بده!!)

همه ی صفحه های کتاب که ورق ورق شد، ناگهان برای بار دوم زد زیر گریه و این بار حدود یک ربع گریه کرد! و روی صحبتِ تمام جیغهاش من بودم!!! و من نتونستم حالیش کنم که :"عزیزم! خودت پاره ش کردی! مگه من مقصرم که الان فریادش رو سر من میزنی؟! اون موقعی که بهت میگم مواظب باش پاره ش نکن، گوش نمیدی! الان که خرابش کردی اومدی سر من خالی میکنی؟!" 

نتونستم حالیش کنم و فقط سکوت کردم تا گریه و سوگواریش تموم بشه و خوابش ببره! و بهش قول دادم فردا صبح براش کتابش رو بچسبونم.

و یاد خودم افتادم.
و همه ی روزهایی که گناه کردم. خراب کردم. گند زدم. و بعد گریه ام به آسمون بلند شد و از خدا طلبکار شدم که ای خدا!!! آخه چرا؟؟؟ آخه چرا من؟؟؟ و لابد خدا از لابلای قلبم داشت میگفت آخه عزیزم! خودت کردی! خودت گند زدی! چرا الان مخاطب جیغ و فریادهات منم؟؟؟

و خدا هیچوقت نگفت.و فقط صبر کرد تا من سوگواریهام تموم بشه و فردا صبح، دوباره با بردباری و گذشت، کتابِ پاره رو برام بچسبونه!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها