و من ریکاوری شدم
به همین زودی.

فکر میکنم حرف زدن با سبو تاثیر خیلی خوبی داشت
و فکر کردن به این جمله ی داداش کارفرما که چیکار به بقیه داری؟ تو خدا رو داری که برات بسه»
و اندکی خواندن کتاب امیرخانی
و اندکی فکر کردن به محسناتِ اتفاقاتی که برام رقم میخوره
و کمی فکرکردن به بی اهمیتی و گذرگاه بودن دنیا
و البته هدیه ی خوبی که حضرت آقا بهم داد.

دلخوشی های دنیا هنوزم کم نیستند، حتی اگه اونی که باید باشه، نباشه.



پ.ن۱: ممنونم بابت دیسلایک های پست قبل، اولین باری بود که دیسلایکها رو نشون دهنده ی محبت خوانندگان به خودم تلقی کردم :) کلی بهم انرژی مثبت داد:)
پ‌ن۲: 
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست
مثلا این خورشید 
کودک پس فردا
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است
و هنوز
آب میریزد پایین، اسب ها می‌نوشند.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها