چند شب پیش، یه بشقاب حلوا فرستادم برای صاحبخونه.

امشب پسرش در خونه رو زد، در رو که باز کردم، بوی گل محمدی خورد توی دماغم.

این بشقاب به انضمام محتویاتش دستش بود. از دیدنش گل از گلم شکفت. 

انقدر با این گلا ذوق کردم که تا نیم ساعت فقط در حال بو کردن و عکس گرفتن از حالات مختلفش بودم. اصلا دلم دلی دیگه شد. چقدر محبت قشنگه :) عین این گلهای زیبا و خوشبو :)



حضرت آقا نیم ساعت در حال مسخره کردن و خندیدن به من بود، که واسه چی از دیدن این بشقاب گل اینقدر ذوق زده شدم!!

علی هم که همون اول دوسه تاشو پرپر کرد و وقتی گلهای پرپر رو ریختم توی جانماز، اومد همشو مچاله کرد و نشست وسطشون :|
ما خانما، اگه از این مردا انتظار ابراز احساسات داشته باشیم، افسرده و ژولیده میشیم. اینا اصلا مدار عاطفه ندارن!! یعنی داشتن، بردش سوخته! 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها